🦋یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زما
🦋یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همه جای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی میرفت. از کنج حیاط ظرف کهنه مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرف های نورا.....
🦋نورا خیره به آسمان، داشت ستاره های بیشمار را میکاوید.
_یک شب قبل از آمدن این جوان در خواب دیدم که ستاره های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستاره ها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت: « کیمیا را عرضه کن! »
🦋جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید: « کدام کیمیا؟ » میدانست وقتی نورا زبان باز میکند، شنونده ای که عاقل باشد، می فهمد این زبان وصل به سینه ایست مطمئن و پر دانش.
🦋نورا نگاهی به حیاط خانه انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود.
_بالاخره حیاط این خانه هم از ماتم در آمد.
#کیمیاگر
#امام_علی(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋نورا خیره به آسمان، داشت ستاره های بیشمار را میکاوید.
_یک شب قبل از آمدن این جوان در خواب دیدم که ستاره های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستاره ها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت: « کیمیا را عرضه کن! »
🦋جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید: « کدام کیمیا؟ » میدانست وقتی نورا زبان باز میکند، شنونده ای که عاقل باشد، می فهمد این زبان وصل به سینه ایست مطمئن و پر دانش.
🦋نورا نگاهی به حیاط خانه انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود.
_بالاخره حیاط این خانه هم از ماتم در آمد.
#کیمیاگر
#امام_علی(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۲.۶k
۱۴ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.