رمان هم خونه های ما
«رمان هم خونه های ما»
پارت:۲۱
-:هیجا نیست گوشیش هم که خاموشه،نکنه بلایی سر خودش اورده
*:زبونتو گاز بگیر،باید بریم دنبالش بگردیم
ویو رزی
صبح دیگه خسته شده بودم احساس پوچی میکردم از خودم خسته شده بودم و فقط دلم میخواست از خونه برم بیرون،بچه ها رو پیچوندم و از خونه زدم بیرون گوشیم رو خاموش کردم و رفتم یکم نوشیدنی خریدم و به سمت بار رفتم اونجا اینقدر نوشیدم که حد نداشت و بعد از بار خسته شدم،رفتم بالای یه ساختمون بلند و لبه ی ساختمون نشستم و پاهامو انداختم پایین و بازم نوشیدنی خوردم
+:چرا همه از من بدشون میاد از بچگی کسی منو دوست نداشت حتی هیچکدوم از فامیل هامون هم منو دوست نداشتن و از نظرشون من دختر بدی بودم تو مدرسه هم کسی منو دوست نداشت چون از نظرشون من هنوز بچه بودم تنها کسایی که منو دوست داشتن جیسو،جنی و لیسا بودن ولی مثله اینکه اونا هم منو دوست نداشتن و فقط داشتن منو تحمل میکردن،بعد از اینکه لیسا سرم داد زد و گفت از کارات خسته شدیم همون لحظه انگار قلبم خورد شده بود بعد از اینکه یکم به اون لحظه دقت کردم فهمیدم من از اینکه یاد جون وو عوضی افتادم ناراحت نشدم از اینکه تنها کسایی که دوستشون دارم منو دوست ندارن ناراحت شدم
ویو جنی
دیگه داشتم از استرس میمردم تقریبا همه جارو گشتیم ولی نبود حتی به پلیس هم خبر دادیم ولی هیچ خبری ازش نیست،از ترس اینکه بلایی سر خودش اورده دیگه داشت اشکم در میومد همه ی بچه ها نگرانش بودن حتی بیشتر بار هایی که بود رو گشتیم و هیچ خبری ازش نبود،تقریبا ساعت۱۲شب بود دیگه داشتم خسته میشدم
-:بچه ها،بچه ها
*:چیشده،خبری از رزی شده
-:اره،مامان رزی زنگ زد و گفت امده خونه ولی گفته به شما چیزی نگم،منم زنگ زدم بگم که شما نگرانش نشید
*:خوب بریم رزی رو ببینیم
-:نه،مامانش گفت اگه خواستین ببینینش الان نیاین بزارین یکم بگذره و حالش بهتر بشه
*:خوب باشه یکم صبر میکنیم
ویو فردا صبح
ویو لیسا
چون دیگه رزی نبود مجبور بودیم با دخترا خودمون یچیزی درست کنیم و بخوریم و بعد از کلی تلاش تونستی یچیزی درست کنیم در حال خوردن غذا بودیم که زنگ در به صدا در امد
-:لیسا برو درو باز کن
^:جنی درو باز کن
*:تنبلای بدبخت
«میره درو باز میکنه»
*:.....
پارت:۲۱
-:هیجا نیست گوشیش هم که خاموشه،نکنه بلایی سر خودش اورده
*:زبونتو گاز بگیر،باید بریم دنبالش بگردیم
ویو رزی
صبح دیگه خسته شده بودم احساس پوچی میکردم از خودم خسته شده بودم و فقط دلم میخواست از خونه برم بیرون،بچه ها رو پیچوندم و از خونه زدم بیرون گوشیم رو خاموش کردم و رفتم یکم نوشیدنی خریدم و به سمت بار رفتم اونجا اینقدر نوشیدم که حد نداشت و بعد از بار خسته شدم،رفتم بالای یه ساختمون بلند و لبه ی ساختمون نشستم و پاهامو انداختم پایین و بازم نوشیدنی خوردم
+:چرا همه از من بدشون میاد از بچگی کسی منو دوست نداشت حتی هیچکدوم از فامیل هامون هم منو دوست نداشتن و از نظرشون من دختر بدی بودم تو مدرسه هم کسی منو دوست نداشت چون از نظرشون من هنوز بچه بودم تنها کسایی که منو دوست داشتن جیسو،جنی و لیسا بودن ولی مثله اینکه اونا هم منو دوست نداشتن و فقط داشتن منو تحمل میکردن،بعد از اینکه لیسا سرم داد زد و گفت از کارات خسته شدیم همون لحظه انگار قلبم خورد شده بود بعد از اینکه یکم به اون لحظه دقت کردم فهمیدم من از اینکه یاد جون وو عوضی افتادم ناراحت نشدم از اینکه تنها کسایی که دوستشون دارم منو دوست ندارن ناراحت شدم
ویو جنی
دیگه داشتم از استرس میمردم تقریبا همه جارو گشتیم ولی نبود حتی به پلیس هم خبر دادیم ولی هیچ خبری ازش نیست،از ترس اینکه بلایی سر خودش اورده دیگه داشت اشکم در میومد همه ی بچه ها نگرانش بودن حتی بیشتر بار هایی که بود رو گشتیم و هیچ خبری ازش نبود،تقریبا ساعت۱۲شب بود دیگه داشتم خسته میشدم
-:بچه ها،بچه ها
*:چیشده،خبری از رزی شده
-:اره،مامان رزی زنگ زد و گفت امده خونه ولی گفته به شما چیزی نگم،منم زنگ زدم بگم که شما نگرانش نشید
*:خوب بریم رزی رو ببینیم
-:نه،مامانش گفت اگه خواستین ببینینش الان نیاین بزارین یکم بگذره و حالش بهتر بشه
*:خوب باشه یکم صبر میکنیم
ویو فردا صبح
ویو لیسا
چون دیگه رزی نبود مجبور بودیم با دخترا خودمون یچیزی درست کنیم و بخوریم و بعد از کلی تلاش تونستی یچیزی درست کنیم در حال خوردن غذا بودیم که زنگ در به صدا در امد
-:لیسا برو درو باز کن
^:جنی درو باز کن
*:تنبلای بدبخت
«میره درو باز میکنه»
*:.....
- ۲.۶k
- ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط