پارت17
#پارت17
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
شک شده از رو مبل بلند شد و گفت:
جون من راست میگی؟
-من دارم میگم داداشش داره بدبخت میشه بعد تو فقط واسه اینکه گفته هسو تورو دوست داره ذوق مرگ شدی!
-داداشش رییس توعه خودت یکاری کن واسش
-یانگ سوووو.. من به تو ماجرا رو گفتم که به برادر زنت کمک کنی..
یانگ سو که تو آسمونا سِیر میکرد گفت:
باید امشب هسو رو ببینم
بعدم از جاش بلند شدو بدون توجه به جیغ جیغ کردنای من از خونه رفت بیرون...
به صندلی تکیه دادم و دستمو تکیه ی سرم کردم...
- ینی انقد عاشقشه؟!
برای لحظه ای یهویی فکرم به سمت رییس رفت...
-واه... هنوزم نمیتونم باور کنم که فوبیا خون داره!
متعجب به زمین خیره شدم..
-اما..چطور تو شرکت... تو شرکت وقتی دستم زخم شده بود با دیدن خونه دستم حالش بد نشد!
گوشیمو برداشتم و زدم تو Google
[ چرا رییس فوبیا...]
توسری به خودم زدم
-حتما دیوونه شدممم این چیه دارم سرچ میکنم اخههه
پاکش کردم و از دوباره....
[ علت فوبیا.. یا ترس از خون..]
________________
بعد از حدود نیم ساعت گشت زدن تو سایتا تصمیم گرفتم از گوشی دل بکنم و سرمو گرم چیز دیگه ای بکنم...
_بهتر نیس از یانگ سو خبر بگیرم؟!
نبابا من به اون چیکار دارم حتما با عشقش خلوت کرده..
سرمو چسبوندم به دیوار...
-چرا نمیتونم اون دوتا رو کنار هم تصور کنم!
اصن یانگ سو دوست من بود چجوری هسو عاشقش شدددد
کلافه موهامو به هم ریختم و به سمت تختم رفتم...
از اونجایی که خونم فقط یه اتاقه .. تلویزیون کوچولوم دقیقا روبه روی تختمه...
کنترل و برداشتم و تمام شبکه هارو دوره کردم...
-پوففف حالا همین امروز که من بیکارم اینا فیلمی واسه پخش ندارن!🤦🏻♀️
تلویزیونو خاموش کردم.
نگاهی به گوشیم که روی میز بود انداختم...
-بهتر نیست از حال رییس با خبر بشم؟!
بالاخره اون بهم کمک کرد..
با قانع شدن خودم لبخندی زدم و از تخت پریدم پایین... شمارشو گرفتم و گذاشتم دم گوشم...
اما جواب نداد!
-شاید منشی مین ازش خبر داشته باشه... بهتره با اونم تماس بگیرم..
_الو ا/ت..؟
-سلام خانم مین..
-سلام عزیزم.. کاری داری؟
-می.. میخواستم بدونم رییس.. رییس چرا تلفنوشو جواب نمیده؟!
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
شک شده از رو مبل بلند شد و گفت:
جون من راست میگی؟
-من دارم میگم داداشش داره بدبخت میشه بعد تو فقط واسه اینکه گفته هسو تورو دوست داره ذوق مرگ شدی!
-داداشش رییس توعه خودت یکاری کن واسش
-یانگ سوووو.. من به تو ماجرا رو گفتم که به برادر زنت کمک کنی..
یانگ سو که تو آسمونا سِیر میکرد گفت:
باید امشب هسو رو ببینم
بعدم از جاش بلند شدو بدون توجه به جیغ جیغ کردنای من از خونه رفت بیرون...
به صندلی تکیه دادم و دستمو تکیه ی سرم کردم...
- ینی انقد عاشقشه؟!
برای لحظه ای یهویی فکرم به سمت رییس رفت...
-واه... هنوزم نمیتونم باور کنم که فوبیا خون داره!
متعجب به زمین خیره شدم..
-اما..چطور تو شرکت... تو شرکت وقتی دستم زخم شده بود با دیدن خونه دستم حالش بد نشد!
گوشیمو برداشتم و زدم تو Google
[ چرا رییس فوبیا...]
توسری به خودم زدم
-حتما دیوونه شدممم این چیه دارم سرچ میکنم اخههه
پاکش کردم و از دوباره....
[ علت فوبیا.. یا ترس از خون..]
________________
بعد از حدود نیم ساعت گشت زدن تو سایتا تصمیم گرفتم از گوشی دل بکنم و سرمو گرم چیز دیگه ای بکنم...
_بهتر نیس از یانگ سو خبر بگیرم؟!
نبابا من به اون چیکار دارم حتما با عشقش خلوت کرده..
سرمو چسبوندم به دیوار...
-چرا نمیتونم اون دوتا رو کنار هم تصور کنم!
اصن یانگ سو دوست من بود چجوری هسو عاشقش شدددد
کلافه موهامو به هم ریختم و به سمت تختم رفتم...
از اونجایی که خونم فقط یه اتاقه .. تلویزیون کوچولوم دقیقا روبه روی تختمه...
کنترل و برداشتم و تمام شبکه هارو دوره کردم...
-پوففف حالا همین امروز که من بیکارم اینا فیلمی واسه پخش ندارن!🤦🏻♀️
تلویزیونو خاموش کردم.
نگاهی به گوشیم که روی میز بود انداختم...
-بهتر نیست از حال رییس با خبر بشم؟!
بالاخره اون بهم کمک کرد..
با قانع شدن خودم لبخندی زدم و از تخت پریدم پایین... شمارشو گرفتم و گذاشتم دم گوشم...
اما جواب نداد!
-شاید منشی مین ازش خبر داشته باشه... بهتره با اونم تماس بگیرم..
_الو ا/ت..؟
-سلام خانم مین..
-سلام عزیزم.. کاری داری؟
-می.. میخواستم بدونم رییس.. رییس چرا تلفنوشو جواب نمیده؟!
۸.۷k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.