پارت18
#پارت18
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
بعد از کمی مکث گفت:
-دیشب که زنگ زد بهم و گفت که بهتون اطلاع بدم نیاین شرکت حالش خوش نبود.. وقتایی ام که حالش خوب نیست کلا گوشیشو خاموش میکنه...
با تعجب گفتم:
_چرا باید گوشیشو خاموش کنه!
خنده کوتاهی کرد و گفت:
چشت روز بد نبینه ا/ت تو همین یه ماه پیش همینجوری سرما خورده بود و نیومد شرکت بعد رییس یکی از شرکتای خارجی هم همون روز اومد شرکتمون... حالا هرچی زنگ میزنیم بهش، گوشیش خاموشه.. دیگه آخرش مجبور شدم با کلی بدبختی برم خونشو پیدا کنم...
از اینهمه راحت بودنش باهام خنده ای کردم..
-آمم باشه.. فقط امکانش هست آدرس خونشو واسم بفرستین؟
-آره دارم برات میفرستم.. بعدشم با من راحت باش ما همسنیم...
برگامممم این چی میگههه...
با مکثی که کردم گفت:
-تعجب نکن بالاخره همه که مثل هم نیستن..
-عا.. نه.. اتفاقا... اتفاقا حدسشو میزدم که همسن و سال باشیم.. فقط چون طرز صحبتتون یه جوریه گفتم شاید بزرگترین...
-اوک اوکی
آدرسو برات میفرستم فقط یاد بگیر از این به بعد انقد چاخان نکنی... فعلااا..
بعدم گوشی رو قطع کرد..
بعد از قطع کردنش دو دقیقه طول نکشید که آدرس خونه رییسو فرستاد...
-اگه یکمی سوپ آماده کنم و ببرم خوبه..
دستامو با ذوق به هم کوبیدم و به سمت پیشبند تو آشپزخونه رفتم...
دست به کمر جلوی در یخچال ایستادم... حالا چی بریزم توش؟!
مادربزرگ که میگفت هرچی گیر آوردی بریز تو سوپت.. ولی خب اینجوریم نمیشه، نمیشه رییسو بکشم..
بدبختی اینجاس از آخرین باری که سوپ درست کردم خیلی میگذره و دستور پختشو یادم نیس...
یکیم نیست بگه.. اخه دختررر وقتی نمیتونی گ..و..ه بخوری گ...و..ه میخوری که گ...و...ه میخوری.. ( متاسفانه اینو از بابام شنیدم 😂🤦🏻♀️)
با کلی بدبختی و حرف زدن با خودم بالاخره سوپو آماده کردم و تو یه ظرف در دار ریختم...
از پنجره به بیرون نگاهی انداختم..
_شتت تا دیروز که باد ام نمیوزید الان چیشده که هوا انقد ابریه!
یه شلوار بگ پوشیدم و بعدش..
سویشرتمو برداشتم و از رو همون نیم تنم پوشیدم ...
از اونجایی که حوصله شونه کردن مو نداشتم دم اسبی بستمشو بعدم کلاه سیوشرتمو انداختم رو سرم..
بدون معطلی ظرفو برداشتم و سریع اومدم بیرون...
خب بچها ببخشید ولی از لحاظ روحی اصلا خوب نیستم..
سعیمو میکنم ولی قول نمیدم که به همین زودی بزارم...
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
بعد از کمی مکث گفت:
-دیشب که زنگ زد بهم و گفت که بهتون اطلاع بدم نیاین شرکت حالش خوش نبود.. وقتایی ام که حالش خوب نیست کلا گوشیشو خاموش میکنه...
با تعجب گفتم:
_چرا باید گوشیشو خاموش کنه!
خنده کوتاهی کرد و گفت:
چشت روز بد نبینه ا/ت تو همین یه ماه پیش همینجوری سرما خورده بود و نیومد شرکت بعد رییس یکی از شرکتای خارجی هم همون روز اومد شرکتمون... حالا هرچی زنگ میزنیم بهش، گوشیش خاموشه.. دیگه آخرش مجبور شدم با کلی بدبختی برم خونشو پیدا کنم...
از اینهمه راحت بودنش باهام خنده ای کردم..
-آمم باشه.. فقط امکانش هست آدرس خونشو واسم بفرستین؟
-آره دارم برات میفرستم.. بعدشم با من راحت باش ما همسنیم...
برگامممم این چی میگههه...
با مکثی که کردم گفت:
-تعجب نکن بالاخره همه که مثل هم نیستن..
-عا.. نه.. اتفاقا... اتفاقا حدسشو میزدم که همسن و سال باشیم.. فقط چون طرز صحبتتون یه جوریه گفتم شاید بزرگترین...
-اوک اوکی
آدرسو برات میفرستم فقط یاد بگیر از این به بعد انقد چاخان نکنی... فعلااا..
بعدم گوشی رو قطع کرد..
بعد از قطع کردنش دو دقیقه طول نکشید که آدرس خونه رییسو فرستاد...
-اگه یکمی سوپ آماده کنم و ببرم خوبه..
دستامو با ذوق به هم کوبیدم و به سمت پیشبند تو آشپزخونه رفتم...
دست به کمر جلوی در یخچال ایستادم... حالا چی بریزم توش؟!
مادربزرگ که میگفت هرچی گیر آوردی بریز تو سوپت.. ولی خب اینجوریم نمیشه، نمیشه رییسو بکشم..
بدبختی اینجاس از آخرین باری که سوپ درست کردم خیلی میگذره و دستور پختشو یادم نیس...
یکیم نیست بگه.. اخه دختررر وقتی نمیتونی گ..و..ه بخوری گ...و..ه میخوری که گ...و...ه میخوری.. ( متاسفانه اینو از بابام شنیدم 😂🤦🏻♀️)
با کلی بدبختی و حرف زدن با خودم بالاخره سوپو آماده کردم و تو یه ظرف در دار ریختم...
از پنجره به بیرون نگاهی انداختم..
_شتت تا دیروز که باد ام نمیوزید الان چیشده که هوا انقد ابریه!
یه شلوار بگ پوشیدم و بعدش..
سویشرتمو برداشتم و از رو همون نیم تنم پوشیدم ...
از اونجایی که حوصله شونه کردن مو نداشتم دم اسبی بستمشو بعدم کلاه سیوشرتمو انداختم رو سرم..
بدون معطلی ظرفو برداشتم و سریع اومدم بیرون...
خب بچها ببخشید ولی از لحاظ روحی اصلا خوب نیستم..
سعیمو میکنم ولی قول نمیدم که به همین زودی بزارم...
۸.۳k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.