پارت19
#پارت19
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
پشت در ایستادم و به وضعیت خودم نگاهی انداختم...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ و به صدا در اوردم...
بعد از چند دقیقه ای در باز شد...
آهسته درو باز کردم...
و با قدم های کوتاه وارد شدم...
از حیاط بزرگش گذشتم و به خونه رسیدم در باز بود...
با تعجب از لایه در سرک کشیدم و آهسته گفتم:
اینجوری از مهمونش پذیرایی میکنه!؟
وارد خونه شدم...
طوری خونش به هم ریخته بود که آدم فک میکرد دزدی چیزی اومده..
چراغا خاموش بود و چون پرده هارو کشیده بود خونه تاریک تر شده بود...
رو یکی از کاناپه ها با پتوی دورش نشسته بود...
پرده هارو کنار زدم و بعد نگاهی بهش انداختم...
با برخورد نور به چشمام سریع بستشون و بعد گفت:
-ببندش...
-میدونستین وقتی تو تاریکی بشینین.. فقط و فقط حالتون بدتر میشه!؟
چشماشو باز کرد و گفت:
-نیازی نیست تو به من بگی چیکار کنم و چیکار نکنم..
وقتی هم که تنهاییم انقد رسمی حرف نزن...
با حالت کیوتی خم و راست شدم و گفتم:
-چشم رییس..
-کار مهمی داشتی که اومدی؟!
-عا..عا راستش... راستش چون اونروز تو شرکت به من کمک کردی.. با خودم گفتم لطفت...و بی جواب نزارم...
با اشاره به ظرف تو دستم ادامه دادم...
-بر..برای همین تصمیم گرفتم واست.. سوپ درست کنم تا... بخوری و بهتر ش..ی
سری تکون داد و رو همون کاناپه دراز کشید...
به سمت آشپزخونش رفتم... از اونجایی که یک دفعه دیگه هم اومدم جای وسایلاشو تا حدودی بلدم...
سوپو تو یکی از ظرفا خالی کردم و بعد از گذاشتنش روی سینی از آشپزخونه بیرون اومدم.. رو میز گذاشتمشو و خودم روی زمین دو زانو رو به روش نشستم ...
نشستم همزمان شد با باز کردن چشماش...
- هر وقت سرما میخوردم... مادر بزرگم واسم این نوع سوپ رو درست میکرد...
سینی رو جلو کشیدم و ادامه دادم..
-امید وارم خوشت بیاد.
بلند شد و نشست... بعد از خوردن یک قاشق گفت:
-بد نیست...
لبخندی سر رضایت زدم و سرمو انداختم پایین .. نمیدونم چرا اما فکر میکردم با این کار راحت تر میتونه غذاشو بخوره...
-هنوزم در مورد سوالت کنجکاوی؟!
متعجب نگاش کردم..
بعد از کمی فکر کردن با لبخند سرمو تکون دادم
-اینکه من کنجکاو باشم یا نه مهم نیست...
ولی خب.. میدونی..
بالاخره هر کسی تو زندگیش ترسی هایی داره..
اما اینکه پنهونش کنه بنظر من درست نیست....
من...
من فوبیا تاریکی و تنهایی رو دارم...
همه ی اطرافیانمم اینو میدونن...
و خب این خیلی خوبه... چون هواسشون بهم هست تا تو اون موقعیت ها قرار نگیرم...
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
پشت در ایستادم و به وضعیت خودم نگاهی انداختم...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ و به صدا در اوردم...
بعد از چند دقیقه ای در باز شد...
آهسته درو باز کردم...
و با قدم های کوتاه وارد شدم...
از حیاط بزرگش گذشتم و به خونه رسیدم در باز بود...
با تعجب از لایه در سرک کشیدم و آهسته گفتم:
اینجوری از مهمونش پذیرایی میکنه!؟
وارد خونه شدم...
طوری خونش به هم ریخته بود که آدم فک میکرد دزدی چیزی اومده..
چراغا خاموش بود و چون پرده هارو کشیده بود خونه تاریک تر شده بود...
رو یکی از کاناپه ها با پتوی دورش نشسته بود...
پرده هارو کنار زدم و بعد نگاهی بهش انداختم...
با برخورد نور به چشمام سریع بستشون و بعد گفت:
-ببندش...
-میدونستین وقتی تو تاریکی بشینین.. فقط و فقط حالتون بدتر میشه!؟
چشماشو باز کرد و گفت:
-نیازی نیست تو به من بگی چیکار کنم و چیکار نکنم..
وقتی هم که تنهاییم انقد رسمی حرف نزن...
با حالت کیوتی خم و راست شدم و گفتم:
-چشم رییس..
-کار مهمی داشتی که اومدی؟!
-عا..عا راستش... راستش چون اونروز تو شرکت به من کمک کردی.. با خودم گفتم لطفت...و بی جواب نزارم...
با اشاره به ظرف تو دستم ادامه دادم...
-بر..برای همین تصمیم گرفتم واست.. سوپ درست کنم تا... بخوری و بهتر ش..ی
سری تکون داد و رو همون کاناپه دراز کشید...
به سمت آشپزخونش رفتم... از اونجایی که یک دفعه دیگه هم اومدم جای وسایلاشو تا حدودی بلدم...
سوپو تو یکی از ظرفا خالی کردم و بعد از گذاشتنش روی سینی از آشپزخونه بیرون اومدم.. رو میز گذاشتمشو و خودم روی زمین دو زانو رو به روش نشستم ...
نشستم همزمان شد با باز کردن چشماش...
- هر وقت سرما میخوردم... مادر بزرگم واسم این نوع سوپ رو درست میکرد...
سینی رو جلو کشیدم و ادامه دادم..
-امید وارم خوشت بیاد.
بلند شد و نشست... بعد از خوردن یک قاشق گفت:
-بد نیست...
لبخندی سر رضایت زدم و سرمو انداختم پایین .. نمیدونم چرا اما فکر میکردم با این کار راحت تر میتونه غذاشو بخوره...
-هنوزم در مورد سوالت کنجکاوی؟!
متعجب نگاش کردم..
بعد از کمی فکر کردن با لبخند سرمو تکون دادم
-اینکه من کنجکاو باشم یا نه مهم نیست...
ولی خب.. میدونی..
بالاخره هر کسی تو زندگیش ترسی هایی داره..
اما اینکه پنهونش کنه بنظر من درست نیست....
من...
من فوبیا تاریکی و تنهایی رو دارم...
همه ی اطرافیانمم اینو میدونن...
و خب این خیلی خوبه... چون هواسشون بهم هست تا تو اون موقعیت ها قرار نگیرم...
۷.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.