قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۲۲
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۲۲
ویو نویسنده
همش ده قدم باهاش فاصله داشت که ناخوداگاه پاهاش از کار ایستاد ...
چیشد؟ اون...اون کوکیش بود؟ پس...پس چرا الان تو بغل اون فرد غریبه هست؟
چرا...چرا دستاش دور کمر اون حلقه شده؟ چرا...چرا لب هاش رو لب های اون مرده؟
این حس مزخرف چی بود که داشت؟؟ چرا دنیا دور سرش میچرخید؟ چرا هر ثانیه نفس کشیدن براش سخت تر میشد؟ چرا قفسه سینه اش انقدر فشرده و دردناکه ؟ چرا خون از دهنش جاری بود؟ داشت چه اتفاقی میوفتاد براش؟
خودشم نمیدونست. تنها چیزی که میدید فقط کوکی بود که تو بغل اون فرد فرو رفته بود.
با ضرب روی دو زانو افتاد ، فقط با مشت به سینش میکوبید و با دست دیگه سعی داشت جلو خون جاری از دهنش رو بگیره.
صدای برخوردش با زمین به قدری بلند بود که توجه اشخاص کم اطراف شون رو به خودش جلب کنه.
صداهای مبهم و آرومی میشنید ، در حالی که یونگی و جیمین داشتن با داد و هوار اسمش رو صدا میزدن... اما اون فقط یک نفر رو میدید
اونم کوکیش بود که با صدای برخوردش سر برگردونده بود.
دیگه نه ! حس میکرد آخر زندگیش رسیده..درست زمانی که دید لب های پسرش رو لب های اون مرد.
قبل از افتادن بدن بی جونش رو زمین فقط یک چیز لب زد "دوست دارم جونگ کوکی"
صداش قدری نبود که بتونه بشنوه... اما قدری محو صحنه دل خراش رو به روش شده بود که بتونه حرکت اون لب ها و چیزی که میگفت رو بفهمه
بی اختیار قدمی سمتش برداشت
میخواست جلو بره و مردش رو بغل بگیره که دستش توسط کسی کشیده شد. به مرد پشت سرش نگاهی کرد
با زمزمه ای نالید
کوک : هیونگ ولم کن...بزار...بزار برم
سعی میکرد دستش رو از دست هیونگش بیرون بکشه تا سمت مردش پرواز کنه
صداش به مراتب بالاتر میرفت و بدنش بی اختیار تر
کوک : ولم کن هیونگ...ولم کن
وقتی صدای کوک رو شنید سرش رو بالا آورد که چشمای خیس و صورت سرخش رو دید. یونگی و دو نفر که اون دور بودن منتظر آمبولانس بالا سر تهیونگ میچرخیدن ؛ خودش رو به کوک رسوند و با کمک هیونگش سعی بر نگه داشتنش کرد
اما اون به قدری وول میخورد که کار براشون خیلی سخت بود ؛ صدای داد و زجه های کوک بالا رفت
با همه ی توان داشت سعی میکرد خودش رو آزاد کنه.
کوک : ولم کنید. توروخدا ولم کن هیونگ ، ولم کنید
جیمین : کوک نه!!
کوک : توروخدا بزارید برم...تهیونگ ، تهیونگ چشماتو باز کن...تهیونگ . تو رو به خدا چشماتو باز کن(داد و زجه)
با شنیدن صداش با تمام توان سعی کرد چشماش رو باز کنه
وقتی جونگ کوک رو تو اون حال دید با همه ی وجودش سعی کرد خودش رو بلند کنه اما جونی نداشت...
ویو نویسنده
همش ده قدم باهاش فاصله داشت که ناخوداگاه پاهاش از کار ایستاد ...
چیشد؟ اون...اون کوکیش بود؟ پس...پس چرا الان تو بغل اون فرد غریبه هست؟
چرا...چرا دستاش دور کمر اون حلقه شده؟ چرا...چرا لب هاش رو لب های اون مرده؟
این حس مزخرف چی بود که داشت؟؟ چرا دنیا دور سرش میچرخید؟ چرا هر ثانیه نفس کشیدن براش سخت تر میشد؟ چرا قفسه سینه اش انقدر فشرده و دردناکه ؟ چرا خون از دهنش جاری بود؟ داشت چه اتفاقی میوفتاد براش؟
خودشم نمیدونست. تنها چیزی که میدید فقط کوکی بود که تو بغل اون فرد فرو رفته بود.
با ضرب روی دو زانو افتاد ، فقط با مشت به سینش میکوبید و با دست دیگه سعی داشت جلو خون جاری از دهنش رو بگیره.
صدای برخوردش با زمین به قدری بلند بود که توجه اشخاص کم اطراف شون رو به خودش جلب کنه.
صداهای مبهم و آرومی میشنید ، در حالی که یونگی و جیمین داشتن با داد و هوار اسمش رو صدا میزدن... اما اون فقط یک نفر رو میدید
اونم کوکیش بود که با صدای برخوردش سر برگردونده بود.
دیگه نه ! حس میکرد آخر زندگیش رسیده..درست زمانی که دید لب های پسرش رو لب های اون مرد.
قبل از افتادن بدن بی جونش رو زمین فقط یک چیز لب زد "دوست دارم جونگ کوکی"
صداش قدری نبود که بتونه بشنوه... اما قدری محو صحنه دل خراش رو به روش شده بود که بتونه حرکت اون لب ها و چیزی که میگفت رو بفهمه
بی اختیار قدمی سمتش برداشت
میخواست جلو بره و مردش رو بغل بگیره که دستش توسط کسی کشیده شد. به مرد پشت سرش نگاهی کرد
با زمزمه ای نالید
کوک : هیونگ ولم کن...بزار...بزار برم
سعی میکرد دستش رو از دست هیونگش بیرون بکشه تا سمت مردش پرواز کنه
صداش به مراتب بالاتر میرفت و بدنش بی اختیار تر
کوک : ولم کن هیونگ...ولم کن
وقتی صدای کوک رو شنید سرش رو بالا آورد که چشمای خیس و صورت سرخش رو دید. یونگی و دو نفر که اون دور بودن منتظر آمبولانس بالا سر تهیونگ میچرخیدن ؛ خودش رو به کوک رسوند و با کمک هیونگش سعی بر نگه داشتنش کرد
اما اون به قدری وول میخورد که کار براشون خیلی سخت بود ؛ صدای داد و زجه های کوک بالا رفت
با همه ی توان داشت سعی میکرد خودش رو آزاد کنه.
کوک : ولم کنید. توروخدا ولم کن هیونگ ، ولم کنید
جیمین : کوک نه!!
کوک : توروخدا بزارید برم...تهیونگ ، تهیونگ چشماتو باز کن...تهیونگ . تو رو به خدا چشماتو باز کن(داد و زجه)
با شنیدن صداش با تمام توان سعی کرد چشماش رو باز کنه
وقتی جونگ کوک رو تو اون حال دید با همه ی وجودش سعی کرد خودش رو بلند کنه اما جونی نداشت...
۳.۹k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.