قصه از اونجایی شروع شد که وقتی قلبمون شکست لبامونو با سک

قصه از اونجایی شروع شد که وقتی قلبمون شکست لبامونو با سکوت دوختیم که مبادا آدما رو از دست بدیم، اما همین جای دنیا زندگیامون پرپرشد .

دیگه هیچ آیینه‌ای آدمشو نشناخت، آدما رو آروم آروم عادت دادیم به زخمی کردنمون و گفتیم می‌گذره بزرگ می‌شیم یادمون میره .
نمیدونم کجا می‌فهمیم اینو که زمان زخمامونو عمیق میکنه اما پاک نه.

نمیدونم چرا همه‌ی آدمامون وقتی خودشون دلشون لک زده برا حال خوب و خوشیای یواشکی انقدری دست به زخم زدنشون معرکست.

داشتم برا آینه می‌گفتم که ما با هرکی خوب بودیم ، تهش دوست داشتنمون واسش زهر شد.
کم کم دستاش سرد شد، نگاش یخ شد،
حرفاش بوی مرگ گرفت، رفتن واسش راحت شد.
جوری عادت کرد به نبودن که انگار از اول نبوده
چجوری ما نتونستیم بلد بشیم این سرد شدنو؟

از کدوم طرف زمین گرم میشن‌؟ ما هم بریم همون طرف قلبمون که یه عمره قندیل بسته از رفتن آدما‌رو گرم کنیم.

پاشو رفیق، پاشو بریم اینجا آدماش وقتی بفهمن داری به نگاهشون دست و دلتو می‌بندی آروم آروم پا پس میکشن.
ای‌کاش همون وقتا که قلبمون شکست
لبامونو نمی‌دوختیم.
درد داشت از دست دادنشون اون موقع میدونم
اما درد این رفتن کجا و اون رفتن کجا ...
دیدگاه ها (۱۹)

ما مردها، حرف مان گاهی خلاصه میشود در نگاهمان، در سکوتماندر ...

اوایل دهه شصت تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ای زرد رنگ دا...

ما حواسمان نبود !آدم هایی که با نشاط و قوی به نظر می رسند و ...

دل تنگـــــم. دلتنگ برای یک ملاقـات ساده...برای آغوشــــی گ...

#𝑳𝑶𝑽𝑬_𝑴𝒀_𝑻𝑬𝑨𝑪𝑯𝑬𝑹 𝒑𝒂𝒓𝒕 ²²+خب.... _من مهمونم رو تخت دو نفره می...

ادامه پارت 7+خ. خب... تنها کاری که... میشه شما نجات پیدا کنی...

yek tarafe part : 9

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط