ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۴۲ فصل ۳ )
جیمین خیره بهم نگاه کرد. لبخند زدم و گفتم باور کن همه خسته ایم...من تو جوزف.. فرد-من.. با غیض و خشن گفتم: خوب..اینم هست... و لبخند زدم و گفتم باور کن این روحیه همه مون رو خوب میکنه.. بهم اعتماد کن نگاهش نرم شد. لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: پس ٤ تایی میریم. جیمین-مثل اینکه یادت رفته باید یه نفر دیگه رو هم راضي کنيااا... مهربون گفتم شما راضي بشي راضي کردن بقیه کاري نداره اقاااا... جیمین لبخند باريکي زد واي سريع جمعش کرد گفت:جوزف بهش خیانت شده.. الان حوصله خودشم نداره. چشمامو چرخوندم و گفتم اون با من... بریم سراغش؟ جیمین متعجب گفت: الان؟ با لبخند بروشور رو بالا گرفتم و گفتم حرکتش مثل توره..فردا یه گروهي حرکت داره... نفسش رو شدید بیرون داد و از حالت نرم شدن چشماش میدونستم که پیروز شدم. فرد زیرلب گفت: اخ اخ .. بسوزه پدر زن ذلیل جیمین محكم كوبید پس گردنش که کله اش پرت شد جلو. داد فرد با درد صورتشو تو هم کشید و دست به گردنش کشید و زد: بابا چرا همه تون منو میزنین؟ من بیچاره فلک زده چيكار شما دارم؟اه.. و خواست شکلات برداره که تند ظرف شکلات رو از جلوي دستش کشیدم کنار و نرم خندیدم نيکولم خندید و سر تاسف تکون داد. فرد عین بچه ها لب برچید چند دقیقه بعد با جیمین تو خونه جوزف بودیم و در حال گفتن همون جمله ها... روبروی جوزف که نشسته بود ایستاده بودم و با ذوق حرف میزدم
پند دنیا همون جمله ها... روبروي جوزف که نشسته بود ایستاده بودم و با ذوق حرف میزدم و جیمینم تو اشپزخونه روي صندلي نشسته بود و نگامون میکرد. جوزف ابرو بالا انداخت و با نگاهی که حالم ازت بهم میخوره سر کج کرد و به جیمین نگاه کرد. جیمین ریلکس چشماشو داد بالا و به صندلیش تکیه داد و گفت:به من نگاه نکن. با غیض :گفتم بیخیال ..همه این درد و اشوبها اروم میگیره.باور کنین همه بهش نیاز داریم. و مظلوم و ملتمس به جیمین نگاه کردم چشماشو بست و بلند گفت: به من نگاه نکنین شیطون :گفتم پس این یعني تو با من موافقي رسي عزیزم.. و به جوزف نگاه کردم و گفتم بچه ها به یه پدر شاد و پرانرژي و اروم نیاز دارن جوزف اونا الان فقط تو رو دارن...
( پارت ۳۴۲ فصل ۳ )
جیمین خیره بهم نگاه کرد. لبخند زدم و گفتم باور کن همه خسته ایم...من تو جوزف.. فرد-من.. با غیض و خشن گفتم: خوب..اینم هست... و لبخند زدم و گفتم باور کن این روحیه همه مون رو خوب میکنه.. بهم اعتماد کن نگاهش نرم شد. لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: پس ٤ تایی میریم. جیمین-مثل اینکه یادت رفته باید یه نفر دیگه رو هم راضي کنيااا... مهربون گفتم شما راضي بشي راضي کردن بقیه کاري نداره اقاااا... جیمین لبخند باريکي زد واي سريع جمعش کرد گفت:جوزف بهش خیانت شده.. الان حوصله خودشم نداره. چشمامو چرخوندم و گفتم اون با من... بریم سراغش؟ جیمین متعجب گفت: الان؟ با لبخند بروشور رو بالا گرفتم و گفتم حرکتش مثل توره..فردا یه گروهي حرکت داره... نفسش رو شدید بیرون داد و از حالت نرم شدن چشماش میدونستم که پیروز شدم. فرد زیرلب گفت: اخ اخ .. بسوزه پدر زن ذلیل جیمین محكم كوبید پس گردنش که کله اش پرت شد جلو. داد فرد با درد صورتشو تو هم کشید و دست به گردنش کشید و زد: بابا چرا همه تون منو میزنین؟ من بیچاره فلک زده چيكار شما دارم؟اه.. و خواست شکلات برداره که تند ظرف شکلات رو از جلوي دستش کشیدم کنار و نرم خندیدم نيکولم خندید و سر تاسف تکون داد. فرد عین بچه ها لب برچید چند دقیقه بعد با جیمین تو خونه جوزف بودیم و در حال گفتن همون جمله ها... روبروی جوزف که نشسته بود ایستاده بودم و با ذوق حرف میزدم
پند دنیا همون جمله ها... روبروي جوزف که نشسته بود ایستاده بودم و با ذوق حرف میزدم و جیمینم تو اشپزخونه روي صندلي نشسته بود و نگامون میکرد. جوزف ابرو بالا انداخت و با نگاهی که حالم ازت بهم میخوره سر کج کرد و به جیمین نگاه کرد. جیمین ریلکس چشماشو داد بالا و به صندلیش تکیه داد و گفت:به من نگاه نکن. با غیض :گفتم بیخیال ..همه این درد و اشوبها اروم میگیره.باور کنین همه بهش نیاز داریم. و مظلوم و ملتمس به جیمین نگاه کردم چشماشو بست و بلند گفت: به من نگاه نکنین شیطون :گفتم پس این یعني تو با من موافقي رسي عزیزم.. و به جوزف نگاه کردم و گفتم بچه ها به یه پدر شاد و پرانرژي و اروم نیاز دارن جوزف اونا الان فقط تو رو دارن...
- ۷.۴k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط