part:9
_part:9_
_charmer_
_تهیونگ_
تهیونگ و پدربزرگش توی هتل بودن...پدربزرگ اصلا حال خوبی نداشت و همش سرفه میکرد
اما همچنان اصرار داشت که دکتر نره...شاید چون میدونست درمانی نداره
نتونست قدم دیگه ای برداره
پاهاش تحمل وزنش رو نداشتن و سرش گیج میرفت...
نفسش یاریش نمیکرد و نیاز به اکسیژن داشت
چشماش سیاهی میرفت و نمیتونست درست نگاه کنه
دیگه بیشتر از این جون نداشت و در آخر بدنش روی زمین نقش بست و روحش از بدنش خداحافظی کرد
پدربزرگ تهیونگ مرد!
تهیونگ خیلی آشفته شد و زود زنگ زد آمبولانس....مردم جمع شدن و سعی کردن کمکی کنن ولی هیچ فایده ای نداشت
تهیونگ خیلی نگران و ناراحت شده بود...بغض کرده بود
صدای آژیر آمبولانس به گوش رسید
پرستاران زودی به همراه برانکارد اومدن و پدربزرگ رو روی برانکارد گذاشتن
بردنش و گذاشتنش توی آمبولانس
تهیونگ وارد آمبولانس شد و اونجا نشست...
آمبولانس حرکت کرد و دکتر پدربزرگ رو معاینه کرد...نتیجه ی خوبی نگرفت پس زود شوک برقی رو برداشت و به سینه ی پدربزرگ میزد تا بلکه روحش برگرده
اما روحش خیلی وقت بود که با بدنش خداحافظی کرده
تهیونگ ترسیده بود و گریه میکرد...این بزرگترین ترسش بود که پدربزرگش رو از دست بده و الان؟
اون ترس جلو چشماشه
اشک میریخت...اونقدر گریه میکرد که حتی نمیتونست جلو چشماشو ببینه
هق هق میکرد
اون پدربزرگش بود...تنها فرد باقی مونده از خانوادش
نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه
اون همه مادر و هم پدرش رو از دست داد
پدربزرگش تنها شخص باقی مونده براش بود...نمیتونست اونو از دست بده
نه...پدربزرگش ترکش نمیکنه اون تنهاش نمیزاره
قطعا همینطوره
اشکاشو پس میزد اما چشماش تصمیمی به تموم کردن نداشت و هی بیشتر از قبل اشک میریختن
_:متاسفم...اونو از دست دادیم
با چشمای اشکی به دکتر نگاه میکرد...نمیتونست حرکتی کنه و یا چیزی بگه
چشماش خود به خود اشک میریختن حتی پلک هم نمیزدن
این جمله مثل تیری بود که وسط قلب تهیونگ رو سوراخ کرد
حاضر بود هرکار کنه...هرکار کنه تا پدربزرگش برگردونه...هرکار میگفتن میکرد فقط پدربزرگش برگرده
نه نمیشد غیرممکنه نباید اون بمیره نه
با صدایی شکسته و بغض دار بزور حرف زد...حتی صداشم انگار عزا داشت
تهیونگ:لطفا...خواهش میکنم لطفا لطفا هرکار میکنم فقط اونو برگردونید این غیرممکنه غیرممکنه اون منو ول نمیکنه خواهش میکنم...اینو نگو لطفاااا
آمبولانس به بیمارستان رسید و دکتر پارچه ی سفید رنگی روی پدربزرگ کشید و پرستاران اونو از آمبولانس خارج کردن
_charmer_
_تهیونگ_
تهیونگ و پدربزرگش توی هتل بودن...پدربزرگ اصلا حال خوبی نداشت و همش سرفه میکرد
اما همچنان اصرار داشت که دکتر نره...شاید چون میدونست درمانی نداره
نتونست قدم دیگه ای برداره
پاهاش تحمل وزنش رو نداشتن و سرش گیج میرفت...
نفسش یاریش نمیکرد و نیاز به اکسیژن داشت
چشماش سیاهی میرفت و نمیتونست درست نگاه کنه
دیگه بیشتر از این جون نداشت و در آخر بدنش روی زمین نقش بست و روحش از بدنش خداحافظی کرد
پدربزرگ تهیونگ مرد!
تهیونگ خیلی آشفته شد و زود زنگ زد آمبولانس....مردم جمع شدن و سعی کردن کمکی کنن ولی هیچ فایده ای نداشت
تهیونگ خیلی نگران و ناراحت شده بود...بغض کرده بود
صدای آژیر آمبولانس به گوش رسید
پرستاران زودی به همراه برانکارد اومدن و پدربزرگ رو روی برانکارد گذاشتن
بردنش و گذاشتنش توی آمبولانس
تهیونگ وارد آمبولانس شد و اونجا نشست...
آمبولانس حرکت کرد و دکتر پدربزرگ رو معاینه کرد...نتیجه ی خوبی نگرفت پس زود شوک برقی رو برداشت و به سینه ی پدربزرگ میزد تا بلکه روحش برگرده
اما روحش خیلی وقت بود که با بدنش خداحافظی کرده
تهیونگ ترسیده بود و گریه میکرد...این بزرگترین ترسش بود که پدربزرگش رو از دست بده و الان؟
اون ترس جلو چشماشه
اشک میریخت...اونقدر گریه میکرد که حتی نمیتونست جلو چشماشو ببینه
هق هق میکرد
اون پدربزرگش بود...تنها فرد باقی مونده از خانوادش
نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه
اون همه مادر و هم پدرش رو از دست داد
پدربزرگش تنها شخص باقی مونده براش بود...نمیتونست اونو از دست بده
نه...پدربزرگش ترکش نمیکنه اون تنهاش نمیزاره
قطعا همینطوره
اشکاشو پس میزد اما چشماش تصمیمی به تموم کردن نداشت و هی بیشتر از قبل اشک میریختن
_:متاسفم...اونو از دست دادیم
با چشمای اشکی به دکتر نگاه میکرد...نمیتونست حرکتی کنه و یا چیزی بگه
چشماش خود به خود اشک میریختن حتی پلک هم نمیزدن
این جمله مثل تیری بود که وسط قلب تهیونگ رو سوراخ کرد
حاضر بود هرکار کنه...هرکار کنه تا پدربزرگش برگردونه...هرکار میگفتن میکرد فقط پدربزرگش برگرده
نه نمیشد غیرممکنه نباید اون بمیره نه
با صدایی شکسته و بغض دار بزور حرف زد...حتی صداشم انگار عزا داشت
تهیونگ:لطفا...خواهش میکنم لطفا لطفا هرکار میکنم فقط اونو برگردونید این غیرممکنه غیرممکنه اون منو ول نمیکنه خواهش میکنم...اینو نگو لطفاااا
آمبولانس به بیمارستان رسید و دکتر پارچه ی سفید رنگی روی پدربزرگ کشید و پرستاران اونو از آمبولانس خارج کردن
۳.۴k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.