تهیونگ

تهیونگ...
نمی‌تونست کاری کنه باورش نمیشد بی حرکت مونده بود و شوک زده شده بود بزور از آمبولانس پیاده شد و اوفتاد روی زمین
فقط گریه میکرد
انگار چیز سنگینی روی دوشش بود
داد زد...فریاد کشید با بالاترین صدایی که داشت سرشو به سمت آسمون بلند کرد و داد زد

تهیونگ:نهههه نمیشههه...اون منو ول نمیکنههه...این غیرممکنهه..آخه چرااا چرااا اینطور شد مم الان چیکار کنممممم چرا اونو ازم گرفتییی چرا برداشتیششش اون قول داد نمیره اون پیشم میمونه..نمیزارم نمیزارمممم اون چیز سفید رنگ رو روی صورتش بکشن نههه اصلااا..اون باید برگرده نباید برررره پدربزررررررگ

بلند بلند گریه میکرد توانی نداشت و خودشو حس نمی‌کرد...سرش خیلی درد می‌کرد و روحش عذاب می‌کشید و چشماش تقاضای اشک میکرد
دستاشو روی زمین گذاشت و با صدای اروم و شکسته ای گفت:پدربزرگ برگرد،من بدون تو نمیتونم
دیدگاه ها (۱۲)

_part:10__cjarmer__کارلا_تو حیاط بیمارستان بود...متعجب بود ک...

بیرون بیمارستان بود...دقیقا رو به روی بیمارستان رودی قابل مش...

_part:9__charmer__تهیونگ_تهیونگ و پدربزرگش توی هتل بودن...پد...

پیرهن مینسئو

ادامه پارت قبل یون بیول دلخور از اتاق خارج شد جلوی اتاقش ه...

فیک. عشق ابدی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط