part:10
_part:10_
_cjarmer_
_کارلا_
تو حیاط بیمارستان بود...متعجب بود که چرا اینجاست
به اطرافش نگاه کرد و اونجا رو بررسی کرد
تهیونگو دید!
چشماش گردن شدن...تهیونگی رو دید که هیچوقت حتی تصورشم نمیکرد
هیچوقت به ذهنم نمیرسید اونو اینطور ببینه
اینقدر ناراحت
اینقدر آشفته
اینقدر نابود شده
و هیچوقت تصور نمیکرد تهیونگ رو با چشمایی که از شدت گریه کردن قرمز شده ببینه
میتونست حس کنه...میتونست تهیونگ رو حس کنه
اون از درون مثل فروپاشی یک ساختمون نابود شده
رو زمین به حالت سجده دراومده بود و حالی برای بلند کردن خودش نداشت...نمیتونست حتی تکون بخوره و فقط اشکاش دیده میشد
این همون تهیونگ بود؟تهیونگی که همیشه لبخند بر لب داشت؟
به پهلو روی زمین اوفتاد
مثل ماهی ای بود که به آب نیاز داشت ولی انگار هیچ آبی روی زمین باقی نمونده براش خیلی غیرقابل تحمل بود
دوست داشت بمیره...دوست داشت به هرروشی که فقط بمیره دوست نداشت لحظه ای دیگه هم این دنیای بی رحم رو تحمل کنه
دوباره این اکسیژن رو به داخل ریه هاش بفرسته و بدنش رو به حرکت دربیاره
بازهم باید به همه چیز فکر کنه و برنامه ریزی کنه
مواظب باشه که خطایی نکنه یا با هرکسی ملاقات نکنه هرجایی نره و هرکاری نکنه ممکنه رسانه ها اونو ببینن
هیچکدومو نمیخواست...میخواست زندگیش تموم بشه و بره کنار پدربزرگش
پدربزرگش بود که بهش دلگرمی میداد و همین باعث میشد تهیونگ با لبخند از پس خیلی چیزها بربیاد
اما الان پدربزرگشم نیست...اون الان چیکار کنه
حال شکننده ای داشت و اشک میریخت
لباش میلرزیدن
و این ربطی به سرمای شب نداشت
براش غیرممکن بود که پدربزرگشو از دست بده
ولی حالا که از دست داده پس اونم میره پیش پدربزرگش
دیگه این دنیا به چه دردی میخوره؟دیگه بدون پدربزرگ زندگی چه ارزشی داره؟اصن دیگه چه هدفی برای زندگی داره؟
با رفتن عزیزترین فرد زندگیش همه چی هم باهاش رفت
از جاش بلند شد...موهاش بهم ریخته بود و پیرهنش کج شده بود و دکمه ی بالاییش باز بود
خیلی آشفته بود
ایستاد و مثل دیوونه ها داد زد:حالا که رفتیییی...میام دنباااالت وقتی بچه بودم خودت بهم گفتی هرجا میزی منم با خودت میبری ولی حالا که منو با خودت نبردی من میام دنبالت
_cjarmer_
_کارلا_
تو حیاط بیمارستان بود...متعجب بود که چرا اینجاست
به اطرافش نگاه کرد و اونجا رو بررسی کرد
تهیونگو دید!
چشماش گردن شدن...تهیونگی رو دید که هیچوقت حتی تصورشم نمیکرد
هیچوقت به ذهنم نمیرسید اونو اینطور ببینه
اینقدر ناراحت
اینقدر آشفته
اینقدر نابود شده
و هیچوقت تصور نمیکرد تهیونگ رو با چشمایی که از شدت گریه کردن قرمز شده ببینه
میتونست حس کنه...میتونست تهیونگ رو حس کنه
اون از درون مثل فروپاشی یک ساختمون نابود شده
رو زمین به حالت سجده دراومده بود و حالی برای بلند کردن خودش نداشت...نمیتونست حتی تکون بخوره و فقط اشکاش دیده میشد
این همون تهیونگ بود؟تهیونگی که همیشه لبخند بر لب داشت؟
به پهلو روی زمین اوفتاد
مثل ماهی ای بود که به آب نیاز داشت ولی انگار هیچ آبی روی زمین باقی نمونده براش خیلی غیرقابل تحمل بود
دوست داشت بمیره...دوست داشت به هرروشی که فقط بمیره دوست نداشت لحظه ای دیگه هم این دنیای بی رحم رو تحمل کنه
دوباره این اکسیژن رو به داخل ریه هاش بفرسته و بدنش رو به حرکت دربیاره
بازهم باید به همه چیز فکر کنه و برنامه ریزی کنه
مواظب باشه که خطایی نکنه یا با هرکسی ملاقات نکنه هرجایی نره و هرکاری نکنه ممکنه رسانه ها اونو ببینن
هیچکدومو نمیخواست...میخواست زندگیش تموم بشه و بره کنار پدربزرگش
پدربزرگش بود که بهش دلگرمی میداد و همین باعث میشد تهیونگ با لبخند از پس خیلی چیزها بربیاد
اما الان پدربزرگشم نیست...اون الان چیکار کنه
حال شکننده ای داشت و اشک میریخت
لباش میلرزیدن
و این ربطی به سرمای شب نداشت
براش غیرممکن بود که پدربزرگشو از دست بده
ولی حالا که از دست داده پس اونم میره پیش پدربزرگش
دیگه این دنیا به چه دردی میخوره؟دیگه بدون پدربزرگ زندگی چه ارزشی داره؟اصن دیگه چه هدفی برای زندگی داره؟
با رفتن عزیزترین فرد زندگیش همه چی هم باهاش رفت
از جاش بلند شد...موهاش بهم ریخته بود و پیرهنش کج شده بود و دکمه ی بالاییش باز بود
خیلی آشفته بود
ایستاد و مثل دیوونه ها داد زد:حالا که رفتیییی...میام دنباااالت وقتی بچه بودم خودت بهم گفتی هرجا میزی منم با خودت میبری ولی حالا که منو با خودت نبردی من میام دنبالت
۳.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.