عمارت
#عمارت
#part۹
+سلام آجوما...چیزی شده؟
یه ظرف بزرگ غذا دستش بود.
_عزیزم...نشد امروز کنار هم غذا بخوریم، برای همین غذاتونو آوردم.
ظرف غذا رو گرفتم و روی زمین گذاشتم.
+ممنونم
با لبخند گفتم.
_خواهش میکنم...ببخشید دیر شد
+عیبی نداره
از آجوما خداحافظی کردم و غذا رو گذاشتم روی میز.
اتاقمون تقریبا بزرگ بود، دوتا تخت که جدا بودن برای من و نایون بود گوشه اتاق بود، و یه میز چوبی کنار تخت بود و روش ساعت بود برای آلارم ساعت، و حموم روبه روی دری بود که ازش وارد میشدیم و دست شویی گوشه حموم توی قسمت گودی اتاق بود، میز کوچیک غذاخوری وسط و تقریبا مایل به گوشه اتاق بود.
غذا رو اونجا گذاشتم و سهم خودمو برداشتم و شروع کردم به خوردن.
بعد از چند دقیقه نایون در اومد.
غذامو تموم کرده بودم و داشتم میرفتم تا دوباره مسواک بزنم.
&اوه اوه...خوش میگذره؟
با عصبانیت. بهش نگاه کردم.
+چی؟
با لحن بی حوصلگی و چهره خوابالو.
&غذاتو تموم کردی؟ چرا صبر نکردی تا من بیام؟
دوباره با همون لحن.
+ایش غر نزن...شما انقدر طرفدارات زیاد بودن که یادت رفته بود از حموم در بیای بیرون!
اینو گفتم و رفتم دستشویی.
&دخترم این همه پرو؟
نایون شروع کرد به خوردن غذاش.
••••••••••••••]
داشتم بین علف ها و سبزه ها قدم برمیداشتم.
زندگی بوی تازه ای میداد! بوی نعنا و وانیل! بو های مورد علاقه من! علف ها تا زانوی من بالا اومده بودن و زیبایی ماه و خورشید رو می پرستیدن! هوا روی خوش و تازه ای بهم نشون میداد، موهام رو هوا معلق بودن!
چشمامو بسته بودم و به آواز طبیعت گوش میدادم!
یهو دستای یکی دور کمرم رو حس کردم، سریع چشمامو باز کردم و برگشتم سمتش.
نور خورشید مانع دید من به چهره اش میشد! قد بلند و لباسای قشنگش و عطر خوش بوش و موهای خوش حالتش منو محو خودش کرده بود!
صدای زیبا و مردونه اش به گوشم خورد!
«نمیخوای با این آواز قشنگ برقصی؟»
پوزخند کمرنگی رو گوشه لبش دیدم، ولی چهره اش برام نا مفهوم بود! که یهو....
&ا.تتتتتتت
با صدای نایون از خواب پریدم!
+کی بود؟
نفس نفس زنان پرسیدم. به خودم که اومدم فهمیدم خواب بود!
+اههههه
داد زدم.
&چته؟ بیا امروز دیر قراره شروع کنیم کارمونو، قدمت خیلی خوبه هااا مامان بزرگم میگفت هرکی قدمش خوب بشه یه شوهر خوب گیرش میاد! خوش به حالت
با خنده گفت. با قیافه پوکر نگاش کردم.
&چیه؟ آدم ندیدی؟
با تعجب و چهره جدی گفت. بدون توجه بهش بلند شدم و رفتم دستشویی.
اومدم و صبحانه رو با نایون خوردیم. واقعا مطمئن شدم یکی احمق تر از من پیدا شده!
بعد از صبحانه لباسامونو پوشیدیم و رفتیم سر کار.
#part۹
+سلام آجوما...چیزی شده؟
یه ظرف بزرگ غذا دستش بود.
_عزیزم...نشد امروز کنار هم غذا بخوریم، برای همین غذاتونو آوردم.
ظرف غذا رو گرفتم و روی زمین گذاشتم.
+ممنونم
با لبخند گفتم.
_خواهش میکنم...ببخشید دیر شد
+عیبی نداره
از آجوما خداحافظی کردم و غذا رو گذاشتم روی میز.
اتاقمون تقریبا بزرگ بود، دوتا تخت که جدا بودن برای من و نایون بود گوشه اتاق بود، و یه میز چوبی کنار تخت بود و روش ساعت بود برای آلارم ساعت، و حموم روبه روی دری بود که ازش وارد میشدیم و دست شویی گوشه حموم توی قسمت گودی اتاق بود، میز کوچیک غذاخوری وسط و تقریبا مایل به گوشه اتاق بود.
غذا رو اونجا گذاشتم و سهم خودمو برداشتم و شروع کردم به خوردن.
بعد از چند دقیقه نایون در اومد.
غذامو تموم کرده بودم و داشتم میرفتم تا دوباره مسواک بزنم.
&اوه اوه...خوش میگذره؟
با عصبانیت. بهش نگاه کردم.
+چی؟
با لحن بی حوصلگی و چهره خوابالو.
&غذاتو تموم کردی؟ چرا صبر نکردی تا من بیام؟
دوباره با همون لحن.
+ایش غر نزن...شما انقدر طرفدارات زیاد بودن که یادت رفته بود از حموم در بیای بیرون!
اینو گفتم و رفتم دستشویی.
&دخترم این همه پرو؟
نایون شروع کرد به خوردن غذاش.
••••••••••••••]
داشتم بین علف ها و سبزه ها قدم برمیداشتم.
زندگی بوی تازه ای میداد! بوی نعنا و وانیل! بو های مورد علاقه من! علف ها تا زانوی من بالا اومده بودن و زیبایی ماه و خورشید رو می پرستیدن! هوا روی خوش و تازه ای بهم نشون میداد، موهام رو هوا معلق بودن!
چشمامو بسته بودم و به آواز طبیعت گوش میدادم!
یهو دستای یکی دور کمرم رو حس کردم، سریع چشمامو باز کردم و برگشتم سمتش.
نور خورشید مانع دید من به چهره اش میشد! قد بلند و لباسای قشنگش و عطر خوش بوش و موهای خوش حالتش منو محو خودش کرده بود!
صدای زیبا و مردونه اش به گوشم خورد!
«نمیخوای با این آواز قشنگ برقصی؟»
پوزخند کمرنگی رو گوشه لبش دیدم، ولی چهره اش برام نا مفهوم بود! که یهو....
&ا.تتتتتتت
با صدای نایون از خواب پریدم!
+کی بود؟
نفس نفس زنان پرسیدم. به خودم که اومدم فهمیدم خواب بود!
+اههههه
داد زدم.
&چته؟ بیا امروز دیر قراره شروع کنیم کارمونو، قدمت خیلی خوبه هااا مامان بزرگم میگفت هرکی قدمش خوب بشه یه شوهر خوب گیرش میاد! خوش به حالت
با خنده گفت. با قیافه پوکر نگاش کردم.
&چیه؟ آدم ندیدی؟
با تعجب و چهره جدی گفت. بدون توجه بهش بلند شدم و رفتم دستشویی.
اومدم و صبحانه رو با نایون خوردیم. واقعا مطمئن شدم یکی احمق تر از من پیدا شده!
بعد از صبحانه لباسامونو پوشیدیم و رفتیم سر کار.
۱۲.۱k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.