جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_بیست_و_پنجم
راه خونه ی شیوا رو پیش گرفت، به سر کوچه رسید... شیوا رو دید که داشت براش دست تکون میداد ... سوارش کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
- " بگو چی شده؟! " ...
- " امیر نمیدونم، گیجم، منگم ،نمیدونم چی درسته؟! چی غلط؟! ... چی واقعیت داره؟! چی نداره؟!... زندگیم داره از هم می پاشه....سهیل همه چی رو فهمیده.... فکر کنم تمام چت های من و تو رو خونده... کادوی تو رو هم دیده!!!.... البته من کوتاه نیومدم و نمیام اما... میدونم کم میارم....ضعیف شدم.....روحم جلو تر از من داره راه میره. " ...
- " مشروب خوردی شیوا ؟!! درسته؟! بوی الکل ماشین و برداشته ... فکر نمیکنی زود شروع کردی؟!" ... شیوا تو حال عادی نبود:
- " امیر یه آهنگ بزار و فقط من و بچرخون تو خیابون... همین.....از خونه ی ما هم فاصله بگیر. "... امیر هنوز به دنبال سوالاتش میگشت:
- " تو داری یه چیزی رو ازمن مخفی میکنی شیوا... فکر نکن نمیفهمم! " ...
- " امیر فقط آهنگ بزار... میخوام هیچ حرفی نباشه بینمون....من امشب خونه نمیرم... زنت و بپیچون .. بیا تا صبح تو خیابون باشیم... بریم جاهایی که تا حالا ندیدم... من از این شهر بزرگ جز خونه مادرم ، مادر سهیل، چندتا مغازه، چند تا خیابون و دکتر و پارک و بهشت زهرا... چیزی یادم نیست. "...
- " نه! واقعن حالت خوش نیست! " ... امیر قبل از اینکه ضبط و روشن کنه،
به بهار زنگ زد اما اون جواب نداد، به خونشون زنگ زد و گفت:" من امشب دیر میام یا نمیام، اگه بهار اومد بگین با من تماس بگیره ..." ... ضبط و روشن کرد و ولوم رو بالا برد:
« می بَر زَنـَد ز مشرق، شمع فلک زبانه .... ای ساقیِ صبوحی! دَر دِه مِی ِ شبانه ....آی....
« گر سنگِ فتنه بارد، فـَرقِ مـَنش، سپر کن... گر تیر طعنه آید، جان مَنـَش نشانه.... آی....
« عقلم بدزد و لَختی، چند اختیار و دانِش... هوشم بــِبـَر زمانی، تا کِی غم زمانه!.... آی......
« صوفی و کنج خلوت، سعدی و طرف صحرا... صاحب هنر نگیرد، بربی هنر بهانه.... آی.....
.....
امیر بدون هیچ حرفی تا می تونست از اونجا دور شد ... چرخید و چرخیدند و این آهنگ و چند باره پلی کرد...
محض احتیاط! همیشه کمی ماءالشعیر غیر اسلامی تو ماشین ذخیره داشت... به همراه پسته... مشغول شد و زدم زنگ و...
- " به منم بده امیر." ...
- " چی پسته یا ... ؟! .... نخیر... شما زیاده روی کردی... ما قراره امشب با همین سر کنیم.... سهیل هم میدونه تو میخوری؟! " ...
- " نه...شایدم می دونه و به رو خودش نمیاره...نمیدونم! ..." ...
- " جالبه!!! " ... امیر نگاهی به ساعتش انداخت :
- "شیوا... ساعت 11 شبه... بریم یه جای یه چیزی بخوریم؟! " ...
- " نه تو خونه غذای آماده دارم، میریم اونجا....یه سربرو در شرکت سهیل تو امیرآباد. "....
چی؟!! چیزی توی گلو امیر سوخت:
- " یه بار دیگه بگو چی گفتی؟! " ....
- " ببین من میخوام خیلی چیزا رو اول به خودم بعدن به تو و بقیه ثابت کنم.... میریم خونه ما اما... اینو بدون، احساس کن با همجنس خودت تو اون خونه هستی، نه تو، نه من، با تمام علاقه ای که بهم داریم اما بچه نیستیم! ...فقط میخوام بشینم با یه مرد غیر از همسرم حرف بزنم ..حرفام عین خوره دارن منو میخورن... مُردم از بس من همش تو خونه حرف زدم و از سهیل فقط تایید شنیدم، هیچ حرفی واسه گفتن نداره....میاد خونه احساس میکنم آقای گوش تشریف آوردن...باور کن من دوست دارم بشینه برام حرف بزنه... بگه... هرچی که دلش میخواد....از کارای روزانه اش.. عقایدش.. علایقه ش...اما همش میشینه پای تی وی و عینهو ماست! چشمش به اخباره و احیانا هم گوشش به حرفای تکراری من! " .... امیر نگران این وضعیت بود، این مساله شوخی بردار نبود، با زبوه بی زبونی گفت:
- " اگه من بلا بدور! خدای نکرد! من همجنس باز بشم چی؟! " و خندید! شیوا نیشخندی تحویل داد و باز هم سکوت از ناشناخته ای که فضا رو پر کرده بود! ...
حدود ساعت 12شب، بعد از رفتن به شرکت سهیل برای اطمینان از اینکه سهیل شب و توی شرکت خواهد بود، شیوا به سهیل زنگ و به طرز ماهرانه ای که فقط از یه زن بر میاد، مطمئن شد که شب امن و امان خواهد بود! به خونه ی شیوا بر گشتند! ...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
#قسمت_بیست_و_پنجم
راه خونه ی شیوا رو پیش گرفت، به سر کوچه رسید... شیوا رو دید که داشت براش دست تکون میداد ... سوارش کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
- " بگو چی شده؟! " ...
- " امیر نمیدونم، گیجم، منگم ،نمیدونم چی درسته؟! چی غلط؟! ... چی واقعیت داره؟! چی نداره؟!... زندگیم داره از هم می پاشه....سهیل همه چی رو فهمیده.... فکر کنم تمام چت های من و تو رو خونده... کادوی تو رو هم دیده!!!.... البته من کوتاه نیومدم و نمیام اما... میدونم کم میارم....ضعیف شدم.....روحم جلو تر از من داره راه میره. " ...
- " مشروب خوردی شیوا ؟!! درسته؟! بوی الکل ماشین و برداشته ... فکر نمیکنی زود شروع کردی؟!" ... شیوا تو حال عادی نبود:
- " امیر یه آهنگ بزار و فقط من و بچرخون تو خیابون... همین.....از خونه ی ما هم فاصله بگیر. "... امیر هنوز به دنبال سوالاتش میگشت:
- " تو داری یه چیزی رو ازمن مخفی میکنی شیوا... فکر نکن نمیفهمم! " ...
- " امیر فقط آهنگ بزار... میخوام هیچ حرفی نباشه بینمون....من امشب خونه نمیرم... زنت و بپیچون .. بیا تا صبح تو خیابون باشیم... بریم جاهایی که تا حالا ندیدم... من از این شهر بزرگ جز خونه مادرم ، مادر سهیل، چندتا مغازه، چند تا خیابون و دکتر و پارک و بهشت زهرا... چیزی یادم نیست. "...
- " نه! واقعن حالت خوش نیست! " ... امیر قبل از اینکه ضبط و روشن کنه،
به بهار زنگ زد اما اون جواب نداد، به خونشون زنگ زد و گفت:" من امشب دیر میام یا نمیام، اگه بهار اومد بگین با من تماس بگیره ..." ... ضبط و روشن کرد و ولوم رو بالا برد:
« می بَر زَنـَد ز مشرق، شمع فلک زبانه .... ای ساقیِ صبوحی! دَر دِه مِی ِ شبانه ....آی....
« گر سنگِ فتنه بارد، فـَرقِ مـَنش، سپر کن... گر تیر طعنه آید، جان مَنـَش نشانه.... آی....
« عقلم بدزد و لَختی، چند اختیار و دانِش... هوشم بــِبـَر زمانی، تا کِی غم زمانه!.... آی......
« صوفی و کنج خلوت، سعدی و طرف صحرا... صاحب هنر نگیرد، بربی هنر بهانه.... آی.....
.....
امیر بدون هیچ حرفی تا می تونست از اونجا دور شد ... چرخید و چرخیدند و این آهنگ و چند باره پلی کرد...
محض احتیاط! همیشه کمی ماءالشعیر غیر اسلامی تو ماشین ذخیره داشت... به همراه پسته... مشغول شد و زدم زنگ و...
- " به منم بده امیر." ...
- " چی پسته یا ... ؟! .... نخیر... شما زیاده روی کردی... ما قراره امشب با همین سر کنیم.... سهیل هم میدونه تو میخوری؟! " ...
- " نه...شایدم می دونه و به رو خودش نمیاره...نمیدونم! ..." ...
- " جالبه!!! " ... امیر نگاهی به ساعتش انداخت :
- "شیوا... ساعت 11 شبه... بریم یه جای یه چیزی بخوریم؟! " ...
- " نه تو خونه غذای آماده دارم، میریم اونجا....یه سربرو در شرکت سهیل تو امیرآباد. "....
چی؟!! چیزی توی گلو امیر سوخت:
- " یه بار دیگه بگو چی گفتی؟! " ....
- " ببین من میخوام خیلی چیزا رو اول به خودم بعدن به تو و بقیه ثابت کنم.... میریم خونه ما اما... اینو بدون، احساس کن با همجنس خودت تو اون خونه هستی، نه تو، نه من، با تمام علاقه ای که بهم داریم اما بچه نیستیم! ...فقط میخوام بشینم با یه مرد غیر از همسرم حرف بزنم ..حرفام عین خوره دارن منو میخورن... مُردم از بس من همش تو خونه حرف زدم و از سهیل فقط تایید شنیدم، هیچ حرفی واسه گفتن نداره....میاد خونه احساس میکنم آقای گوش تشریف آوردن...باور کن من دوست دارم بشینه برام حرف بزنه... بگه... هرچی که دلش میخواد....از کارای روزانه اش.. عقایدش.. علایقه ش...اما همش میشینه پای تی وی و عینهو ماست! چشمش به اخباره و احیانا هم گوشش به حرفای تکراری من! " .... امیر نگران این وضعیت بود، این مساله شوخی بردار نبود، با زبوه بی زبونی گفت:
- " اگه من بلا بدور! خدای نکرد! من همجنس باز بشم چی؟! " و خندید! شیوا نیشخندی تحویل داد و باز هم سکوت از ناشناخته ای که فضا رو پر کرده بود! ...
حدود ساعت 12شب، بعد از رفتن به شرکت سهیل برای اطمینان از اینکه سهیل شب و توی شرکت خواهد بود، شیوا به سهیل زنگ و به طرز ماهرانه ای که فقط از یه زن بر میاد، مطمئن شد که شب امن و امان خواهد بود! به خونه ی شیوا بر گشتند! ...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
۶.۳k
۲۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.