شوگا از تخت بلند شد و دستی به صورتش کشید

شوگا از تخت بلند شد و دستی به صورتش کشید.
نانا هم آرام ایستاد. بدون حرف، با فاصله‌ای کوتاه، یکی‌یکی رفتند دست و صورتشان را شستند. آب سرد، خواب را کامل از چشم‌ها برد.

وقتی برگشتند و درِ اتاق باز شد، هر دو هم‌زمان ایستادند.

روی در، تابلویی با ماژیک رنگی نصب شده بود؛
خط جیمین کاملاً مشخص بود.

کنارش یک قلب کج کشیده شده بود و زیرش امضای بقیه اعضا.

شوگا نفسش را با خنده‌ی کوتاهی بیرون داد و سرش را تکان داد.
نانا لبخند زد؛ لبخندی واقعی، آرام.

شوگا به نانا نگاه کرد، بعد به تابلو،
و با حرکت لب گفت:
فکر کنم… فهمیدن.

نانا فقط شانه بالا انداخت،
اما برق نگاهش چیز دیگری می‌گفت.

شوگا و نانا وارد پذیرایی شدند.

چشم‌های جیمین برق زد.
با لبخند کش‌دار گفت:
خب… ظاهراً بعضیا صبحشون خیلی آروم شروع شده.

جونگ‌کوک زیر لب خندید و گفت:
هیونگ، موهات چرا این‌طوریه؟

شوگا ناخودآگاه دست برد به موهاش.
نانا سریع نگاهش را دزدید.

جین لیوانش را بالا آورد و گفت:
قهوه داریم، ولی فکر کنم بعضیا چیز قوی‌تری گرفتن.

نانا گونه‌هاش گرم شد، با بند آستینش بازی کرد.
شوگا سرفه‌ی کوتاهی کرد و نگاهش را به زمین دوخت.

وی با شیطنت اضافه کرد:
تابلو رو دیدین؟ الهامش خیلی واقعی بود.

جیمین خنده‌اش را نگه نداشت.
شوگا نفس عمیق کشید و آرام گفت:
بس کنین.

اما گوش‌هایش قرمز شده بود.
نانا هم لبش را گاز گرفت و سرش را پایین‌تر آورد.

اعضا نگاه‌های معنی‌دار رد و بدل کردند،
و خجالتِ مشترکِ شوگا و نانا،
تمام پذیرایی را پر کرد.

از آن روز به بعد، همه‌چیز آرام‌آرام عوض شد.
رابطه‌ی شوگا و نانا دیگر فقط یک حس نامعلوم نبود؛ عمیق‌تر شد، قوی‌تر شد، و رنگی از اطمینان گرفت.
شوگا بیشتر مراقب بود، نانا بیشتر آرام می‌خندید، و بینشان زبانی شکل گرفت که نیازی به صدا نداشت.

دوستی نانا با اعضا هم طبیعی و گرم پیش رفت.
شوخی‌ها راحت‌تر شد، نگاه‌ها صمیمی‌تر، و حضور نانا دیگر عجیب نبود؛ بخشی از جمع شده بود.

و بالاخره آن روز رسید.
روزی که شوگا تصمیم گرفت چیزی را پنهان نکند.

((روز معرفی نانا به عنوان دوست‌دختر شوگا برای آرمی‌ها.))

نه با جنجال،
نه با نمایش،
فقط یک معرفی ساده، صادقانه،
و دستی که کنار دست نانا ماند.

آرمی‌ها دیدند.
فهمیدند.
و داستانی که با سکوت شروع شده بود،
این‌بار، با پذیرش ادامه پیدا کرد.

چندین سال گذشت، و رابطه‌ی شوگا و نانا هنوز پر از همان صمیمیت و آرامش بود.
زمان چیزهای زیادی تغییر داد، اما محبت و درک متقابلشان ثابت ماند.

یک روز، شوگا تصمیم گرفت قدم بزرگ‌تری بردارد.
در یک موزیک ویدیو که برای یکی از پروژه‌هایش ساخته شده بود، صحنه‌ها دقیق و برنامه‌ریزی شده بودند.
اما لحظه‌ای که نانا در کنار او بود، همه چیز واقعی شد.

با زبان اشاره، آهسته و با احترام، یک پیام ویژه فرستاد:
«می‌خوای همیشگی باشی کنارم؟»

چشم‌های نانا لحظه‌ای گرد شد، قلبش تند زد، و لبخندش آرام اما پرحرارت گسترش یافت.
اشک‌های شادی از گوشه چشمانش سر خوردند و او با زبان اشاره پاسخ داد:
«آره… همیشه.»

شوگا لبخند زد، انگار دنیا همان لحظه برایشان متوقف شده باشد،
و دوربین، بدون اینکه لحظه‌ی واقعی و احساس‌شان را خراب کند، آن لحظه‌ی خالص و عاشقانه را ثبت کرد.

این بار، نه فقط آرمی‌ها،
بلکه همه می‌توانستند ببینند که عشق و درک واقعی بین دو نفر چگونه می‌تواند صبر، احترام و صمیمیت را به تصویر بکشد.

پایان
دیدگاه ها (۰)

نانا آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد.در را بی‌صدا بست و چن...

شوگا دستش را به سمت کلاهش برد و آرام آن را روی سرش کشید.نگاه...

جیمین رفت روی کاناپه نشست و مشغول نگاه کردن اطراف شد، انگار ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط