فیک رویای تو :) پارت ۱
فیک رویای تو :) پارت ۱
باعجله وارد عمارت شد و به سمت اتاق سوکجین رفت .
تا خواست بدون اجازه وارد اتاق بشه در باز شد و دستش روی هوا موند .
جین نگاه متعجبش رو به سمت چشم های پسر دوخت و پرسید
جین : کارم داشتی ؟ ( تعجب )
تهیونگ با داد بهش توپید
ته : شما تو این عمارت چه غلطی میکنین ؟ چرا هیچکس سر پستش نیست ؟ این چیزا هم من باید مدیریت کنم ؟ ( داد )
نامجون : چیشده مگه ؟ ( شوک)
ته : چیشده ؟ الان میگی چیشده ؟
جانگ حمله کرده . دو تا از بادیگارد ها ناقص شدن پس شما تو اون اتاق مدیریت چه گوهی میخورین ؟؟
( همچنان داد)
تا خواست حرفی بزنه اسلحه ی سنگینی رو روی سرش احساس کرد .
میدونست اون کیه ...
پسر خالش یا همون دشمن قسم خورده ای که وقتی نمیشناختش محموله های مهمش رو پیش اون گذاشته بود که مثلا جاشون امن باشه .
با به یاد آوردن این موضوع ابروهاش بیشتر توی هم گره خوردن .
ته : چی میخوای ؟
هوسوک : تورو .
ته : چی ؟ یعنی چی منو میخوای ؟؟ ( تعجب )
هوسوک لبهاش رو نزدیک گوش تهیونگ کرد و لب زد
هوسوک : میخوام مال من بشی .
ته : هه ، عمرا ( پوزخند )
هوسوک که انگار انتظار اینو داشت نیشخندی زد و رو بروی پسر خالش ایستاد .
هوسوک : سه روز ، فقط سه روز بهت فرصت میدم . اگه تورو با یک نفر دیگه ببینم که عاشقش باشی دست از تو میکشم و محموله هارو بهت پس میدم .
تا سه روز دیگه به این آدرس بیا .( جدی و نیشخند ) و کاغذی رو به دست تهیونگ داد و اون عمارت رو ترک کرد .
به سمت جین برگشت که تمام این مدت بهشون خیره بود.
ته : سیستم امنیتی رو بالا ببر . دلم نمیخواد این اتفاق تکرار بشه . ( جدی )
میخواست اون مکان رو ترک کنه که با صدای نامجون برگشت
نامی : صبر کن تهیونگ .
بهش نزدیک شد و ادامه داد :
چیکار میخوای بکنی ؟
تهیونگ : میخوام ....
ادامه دارد ...
♡♡♡♡♡♡
ببینین میدونم افتضاح شد اما بهم فرصت بدین ادامش رو قشنگ مینویسم 🙃♥️
باعجله وارد عمارت شد و به سمت اتاق سوکجین رفت .
تا خواست بدون اجازه وارد اتاق بشه در باز شد و دستش روی هوا موند .
جین نگاه متعجبش رو به سمت چشم های پسر دوخت و پرسید
جین : کارم داشتی ؟ ( تعجب )
تهیونگ با داد بهش توپید
ته : شما تو این عمارت چه غلطی میکنین ؟ چرا هیچکس سر پستش نیست ؟ این چیزا هم من باید مدیریت کنم ؟ ( داد )
نامجون : چیشده مگه ؟ ( شوک)
ته : چیشده ؟ الان میگی چیشده ؟
جانگ حمله کرده . دو تا از بادیگارد ها ناقص شدن پس شما تو اون اتاق مدیریت چه گوهی میخورین ؟؟
( همچنان داد)
تا خواست حرفی بزنه اسلحه ی سنگینی رو روی سرش احساس کرد .
میدونست اون کیه ...
پسر خالش یا همون دشمن قسم خورده ای که وقتی نمیشناختش محموله های مهمش رو پیش اون گذاشته بود که مثلا جاشون امن باشه .
با به یاد آوردن این موضوع ابروهاش بیشتر توی هم گره خوردن .
ته : چی میخوای ؟
هوسوک : تورو .
ته : چی ؟ یعنی چی منو میخوای ؟؟ ( تعجب )
هوسوک لبهاش رو نزدیک گوش تهیونگ کرد و لب زد
هوسوک : میخوام مال من بشی .
ته : هه ، عمرا ( پوزخند )
هوسوک که انگار انتظار اینو داشت نیشخندی زد و رو بروی پسر خالش ایستاد .
هوسوک : سه روز ، فقط سه روز بهت فرصت میدم . اگه تورو با یک نفر دیگه ببینم که عاشقش باشی دست از تو میکشم و محموله هارو بهت پس میدم .
تا سه روز دیگه به این آدرس بیا .( جدی و نیشخند ) و کاغذی رو به دست تهیونگ داد و اون عمارت رو ترک کرد .
به سمت جین برگشت که تمام این مدت بهشون خیره بود.
ته : سیستم امنیتی رو بالا ببر . دلم نمیخواد این اتفاق تکرار بشه . ( جدی )
میخواست اون مکان رو ترک کنه که با صدای نامجون برگشت
نامی : صبر کن تهیونگ .
بهش نزدیک شد و ادامه داد :
چیکار میخوای بکنی ؟
تهیونگ : میخوام ....
ادامه دارد ...
♡♡♡♡♡♡
ببینین میدونم افتضاح شد اما بهم فرصت بدین ادامش رو قشنگ مینویسم 🙃♥️
۷.۶k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.