دانه ی گندم:
دانهی گندم:
من همان دانهی گندم هستم
که در آن آبادی
به کنار برکهای و در دل مزرعهای افتادم
روزگاری آرام
میکشید دست نسیمی ب سرم
نور خورشید مرا جان میداد
و زمین آغوشش باز برایم که مبادا به سردی هوا پی ببرم
دوستانی به زلالی همان برکهی کوچک به کنارم بودند
روزگارم خوش بود...
از همینجا که منم
روبرو کوهی بلندیست و من محو تماشای آن!
آرزویم این بود که چه میشد من آنجا بودم!؟
در همین فکر و خیال
زاغکی من را دید
حیلهگر، آمد و من را برچید
پر کشید بر دل آن کوه بلند
سردی منقارش بر تنم حس میشد
ناگهان باد وزید و من از آن منقارش
به بلندی همان کوه بلند افتادم
به میان گل و گلزار و شقایق
چقدر زیبا بود...
مدتی طول کشید که منم برگ زنم
قد تا قد شقایق بکشم
چ عجیب است اینجا
همه یک رنگ بودن
رنگ من رنگ شقایق ها نیست!
سر من بالا و همه گلها سرشان پایین بود
هیچکس میل سخن با من تنها ندارد اینجا!
تازه میفهمیدم
میتوان در همه زیباییها غرق شد و تنها ماند...
هرچه از دور قشنگ است به داخل خفه است
دل من تنگ همان برکهی کوچک و همان مزرعه است... :)♥️
#علی_رضائیان_جویباری
من همان دانهی گندم هستم
که در آن آبادی
به کنار برکهای و در دل مزرعهای افتادم
روزگاری آرام
میکشید دست نسیمی ب سرم
نور خورشید مرا جان میداد
و زمین آغوشش باز برایم که مبادا به سردی هوا پی ببرم
دوستانی به زلالی همان برکهی کوچک به کنارم بودند
روزگارم خوش بود...
از همینجا که منم
روبرو کوهی بلندیست و من محو تماشای آن!
آرزویم این بود که چه میشد من آنجا بودم!؟
در همین فکر و خیال
زاغکی من را دید
حیلهگر، آمد و من را برچید
پر کشید بر دل آن کوه بلند
سردی منقارش بر تنم حس میشد
ناگهان باد وزید و من از آن منقارش
به بلندی همان کوه بلند افتادم
به میان گل و گلزار و شقایق
چقدر زیبا بود...
مدتی طول کشید که منم برگ زنم
قد تا قد شقایق بکشم
چ عجیب است اینجا
همه یک رنگ بودن
رنگ من رنگ شقایق ها نیست!
سر من بالا و همه گلها سرشان پایین بود
هیچکس میل سخن با من تنها ندارد اینجا!
تازه میفهمیدم
میتوان در همه زیباییها غرق شد و تنها ماند...
هرچه از دور قشنگ است به داخل خفه است
دل من تنگ همان برکهی کوچک و همان مزرعه است... :)♥️
#علی_رضائیان_جویباری
۴.۶k
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.