Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁷⁴
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
آب دهنم رو با صدا قورت دادم. سرش رو عقب کشید و به چشمام و صورتم نگاه کرد و لبخند تمسخر آمیزی زد. دستش رو به طرف صورتم جلو کشید موهام رو که جلوی صورتم افتاده بود به پشت گوشم فرستاد و خیلی آروم گفت:
تهیونگ: گفتنشون برام مثل آب خوردنه، فقط بستگی به تو داره که تا کِی دهنمو بسته نگه دارم، پس تمومش کن...
چونه ام بی اراده لرزید و به قدر از خشم لبریز شده بودم که گفتم:
ا/ت: تو یه عوضی تمام به عیاری...
تک خنده ای از تمسخر زد و تا صدای همونی رو شنید ازم فاصله گرفت ولی آروم گفت:
تهیونگ: عمه تو رد کن بره....وقتی میبینمش عصبی میشم.
همونی و عمه توی قاب در ایستادند و همونی با عصبانیت گفت:
همونی : معلوم هست داری چیکار میکنی تهیونگ. مگه نگفتم راحتش بذار؟!..
تهیونگ دستاش رو بالا برد و به ظاهر بیطرف گفت:
تهیونگ: کاریش ندارم مشکلم کارشه دوست ندارم بخاطر دوزار پول تا نصف شب بیرون از خونه باشه که مجبور بشه با غریبه ها بياد خونه.
عمه اومد داخل و نذاشت تهیونگ بیشتر بلبل زبونی کنه:
عمه ا/ت: ا/ت دیگه اینجا نمیمونه، همین امشب میبرمش با همونی هم حرف زدم.
همونی چيزی نگفت، نگاه تهیونگ به من آمیخته ای از خشم و آرامش بود.
خوب میدونست نمیتونم از حرفش سرپیچی کنم. میدونست با اون جمله ها منو خوب ترسونده بود.
عمه ا/ت: بیا کمکت میکنم وسایلتو جمع کنی.
تهیونگ رو به عمه کرد و گفت:
تهیونگ: بفرمایید بزارید استراحت کنه خسته ست.
عمه بهش اخم کرد و گفت:
عمه ا/ت: باید وسایلشو جمع کنه.
تهیونگ: بهش فشار نیارید اون جایی نمیره.
همونی محکم گفت:
همونی : تو بیا تهیونگ دخالت نکن....عمه ا/ت هم خودش میدونه اینجا هم خونه برادرزادشه.
عمه و من به همونی نگاه کردیم با اینکه جمله اش رو طوری بیان کرده بود که رفتن یا موندم به خواستِ خودم باشه و اون از ته دل راضی به رفتنم نیست.
تهیونگ سرش رو تکون داد و با نگاه کوتاهی به من از اتاق بیرون رفت و همونی هم رفت و در اتاق رو بست.
در که بسته شد عمه سریع به بازوم چنگ زد:
عمه ا/ت: ...
ₚₐᵣₜ⁷⁴
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
آب دهنم رو با صدا قورت دادم. سرش رو عقب کشید و به چشمام و صورتم نگاه کرد و لبخند تمسخر آمیزی زد. دستش رو به طرف صورتم جلو کشید موهام رو که جلوی صورتم افتاده بود به پشت گوشم فرستاد و خیلی آروم گفت:
تهیونگ: گفتنشون برام مثل آب خوردنه، فقط بستگی به تو داره که تا کِی دهنمو بسته نگه دارم، پس تمومش کن...
چونه ام بی اراده لرزید و به قدر از خشم لبریز شده بودم که گفتم:
ا/ت: تو یه عوضی تمام به عیاری...
تک خنده ای از تمسخر زد و تا صدای همونی رو شنید ازم فاصله گرفت ولی آروم گفت:
تهیونگ: عمه تو رد کن بره....وقتی میبینمش عصبی میشم.
همونی و عمه توی قاب در ایستادند و همونی با عصبانیت گفت:
همونی : معلوم هست داری چیکار میکنی تهیونگ. مگه نگفتم راحتش بذار؟!..
تهیونگ دستاش رو بالا برد و به ظاهر بیطرف گفت:
تهیونگ: کاریش ندارم مشکلم کارشه دوست ندارم بخاطر دوزار پول تا نصف شب بیرون از خونه باشه که مجبور بشه با غریبه ها بياد خونه.
عمه اومد داخل و نذاشت تهیونگ بیشتر بلبل زبونی کنه:
عمه ا/ت: ا/ت دیگه اینجا نمیمونه، همین امشب میبرمش با همونی هم حرف زدم.
همونی چيزی نگفت، نگاه تهیونگ به من آمیخته ای از خشم و آرامش بود.
خوب میدونست نمیتونم از حرفش سرپیچی کنم. میدونست با اون جمله ها منو خوب ترسونده بود.
عمه ا/ت: بیا کمکت میکنم وسایلتو جمع کنی.
تهیونگ رو به عمه کرد و گفت:
تهیونگ: بفرمایید بزارید استراحت کنه خسته ست.
عمه بهش اخم کرد و گفت:
عمه ا/ت: باید وسایلشو جمع کنه.
تهیونگ: بهش فشار نیارید اون جایی نمیره.
همونی محکم گفت:
همونی : تو بیا تهیونگ دخالت نکن....عمه ا/ت هم خودش میدونه اینجا هم خونه برادرزادشه.
عمه و من به همونی نگاه کردیم با اینکه جمله اش رو طوری بیان کرده بود که رفتن یا موندم به خواستِ خودم باشه و اون از ته دل راضی به رفتنم نیست.
تهیونگ سرش رو تکون داد و با نگاه کوتاهی به من از اتاق بیرون رفت و همونی هم رفت و در اتاق رو بست.
در که بسته شد عمه سریع به بازوم چنگ زد:
عمه ا/ت: ...
۸.۶k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.