Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁷²
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
همونی با تعجب به جلو اومد و نگاه مشکوکی به منو تهیونگ انداخت و اخم کرد:
همونی: موضوع چیه؟!.
تهیونگ: نباید تا این وقت شب بیرون باشه، بهش گفتم دیگه کار نکنه همونی.
تهیونگ با غدی اینو گفت نگاهش کردم و محکم گفتم:
ا/ت: شما حق نداری درمورد کار کردن من نظر بدی، یعنی هیچ کس حق نداره نظر بده.
همونی نگاهم کرد، کمی با مکث و دقت و بعد خطاب به تهیونگ گفت:
همونی کاری به کارش نداشته باش. تو و مادرت معلوم نیست چی از جونِ این دختر میخواین.
تهیونگ دستی ميون موهاش کشید، از وضعیتی که خودش باعثش شده بود آشفته به نظر میرسید.
تهیونگ: کارش ندارم فقط نمیخوام بره سرکار.
عمه هم به سمتمون اومد و با جدیت گفت:
عمه ا/ت: به شما ربطی نداره آقا تهیونگ، اگه به خاطر خورد و خوراک و جایی که نشسته اینجوری بهش میگین من همین امشب دستِ برادرزاده مو.....
تهیونگ: شما بفرمایید داخل لطفا، کسی به خورد و خوراکش کار نداره.
با دستش اشاره کرده بود به داخل خونه و اونقدر محکم گفت که عمه هم ساکت شد، اما ساکت شدنش فقط برای یه لحظه بود تا تهیونگ به من گفت:
تهیونگ : برو داخل، دورِ این کار رو هم خط بکش، دیگه از فردا نمیری سرِکار.
عمه محکم جواب داد:
عمه ا/ت: کسی اینجا به برادرزاده م امر نمیکنه کِی و کجا کار کنه آقا تهیونگ.
همونی نگاهم کرد و آروم گفت:
همونی : بسه عروس، بریم داخل از عمه ت پذیرایی کن، تهیونگ توام برو خونتون، انگار امشب خسته ای.
دیگه بحث رو کش ندادم به اندازه کافی خط و نشونِ چشمایِ شعله کشیده اش لالم کرده بود. پشت سرِ همونی حرکت کردم ولی تهیونگ دوباره با تاکید گفت:
تهیونگ: زنگ میزنی از این کار انصراف میدیا.... میشنوی؟!.
همونی توپید:
همونی: تهیونگ!!
برگشتم و اونقدر عصبی بودم که چشماش و خشمش رو نادیده گرفتم:
ا/ت: انصراف نمیدم.... تو کارام دخالت نکن.
یهو طوری داد زد که بی اختیار از کنار همونی قدمی عقب رفتم:
تهیونگ:..
ₚₐᵣₜ⁷²
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
همونی با تعجب به جلو اومد و نگاه مشکوکی به منو تهیونگ انداخت و اخم کرد:
همونی: موضوع چیه؟!.
تهیونگ: نباید تا این وقت شب بیرون باشه، بهش گفتم دیگه کار نکنه همونی.
تهیونگ با غدی اینو گفت نگاهش کردم و محکم گفتم:
ا/ت: شما حق نداری درمورد کار کردن من نظر بدی، یعنی هیچ کس حق نداره نظر بده.
همونی نگاهم کرد، کمی با مکث و دقت و بعد خطاب به تهیونگ گفت:
همونی کاری به کارش نداشته باش. تو و مادرت معلوم نیست چی از جونِ این دختر میخواین.
تهیونگ دستی ميون موهاش کشید، از وضعیتی که خودش باعثش شده بود آشفته به نظر میرسید.
تهیونگ: کارش ندارم فقط نمیخوام بره سرکار.
عمه هم به سمتمون اومد و با جدیت گفت:
عمه ا/ت: به شما ربطی نداره آقا تهیونگ، اگه به خاطر خورد و خوراک و جایی که نشسته اینجوری بهش میگین من همین امشب دستِ برادرزاده مو.....
تهیونگ: شما بفرمایید داخل لطفا، کسی به خورد و خوراکش کار نداره.
با دستش اشاره کرده بود به داخل خونه و اونقدر محکم گفت که عمه هم ساکت شد، اما ساکت شدنش فقط برای یه لحظه بود تا تهیونگ به من گفت:
تهیونگ : برو داخل، دورِ این کار رو هم خط بکش، دیگه از فردا نمیری سرِکار.
عمه محکم جواب داد:
عمه ا/ت: کسی اینجا به برادرزاده م امر نمیکنه کِی و کجا کار کنه آقا تهیونگ.
همونی نگاهم کرد و آروم گفت:
همونی : بسه عروس، بریم داخل از عمه ت پذیرایی کن، تهیونگ توام برو خونتون، انگار امشب خسته ای.
دیگه بحث رو کش ندادم به اندازه کافی خط و نشونِ چشمایِ شعله کشیده اش لالم کرده بود. پشت سرِ همونی حرکت کردم ولی تهیونگ دوباره با تاکید گفت:
تهیونگ: زنگ میزنی از این کار انصراف میدیا.... میشنوی؟!.
همونی توپید:
همونی: تهیونگ!!
برگشتم و اونقدر عصبی بودم که چشماش و خشمش رو نادیده گرفتم:
ا/ت: انصراف نمیدم.... تو کارام دخالت نکن.
یهو طوری داد زد که بی اختیار از کنار همونی قدمی عقب رفتم:
تهیونگ:..
۵.۴k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.