Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁷⁵
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
عمه ا/ت: وقتی باید حرف بزنی چرا لال میشی؟!.
وقتی دید چیزی نمیگم بیشتر عصبی شد:
عمه ا/ت: چی بهت گفت که لال شدی؟ باید امشب جلوی مامان بزرگش آبروشو میبردی تا بفهمه تو دیگه ازش نمیترسی.
سرم رو تکون دادم:
ا/ت: چرا میترسم خیلی هم میترسم...نمیشه عمه...نمیشه نمیشه.
وا رفت و با ناامیدی زمزمه کرد:
عمه ا/ت: چی بهت گفت؟؟بازم ترسوندتت؟!.
بازوم رو از میون دستش بیرون کشیدم و رفتم به طرف تختم.
لگدی به ساک وسط اتاق زدم که لباس های روش کمی به اطراف پخش شدن. نشستم روی تخت و زمزمه کردم:
ا/ت: من حریفِ تهیونگ نمیشم عمه.....برگرد برو خونه ت. باید یه فکر بهتر بکنيم.اینجوری بی فایده ست.
عمه ا/ت: یعنی چی منظورت چیه چیشده؟!.
☆☆☆
یک ساعت بعد عمه رفت.... اصلا از اتاقم بیرون نیومدم تا ببینم تهیونگ هم رفته یا نه ولی میدونستم خيالش از بابت منو بحثِ امشب آروم گرفته و اگر رفته میدونه قرار نیست چیزی غیر از معادله پیش بینی شده اش رخ بده.
نشسته بودم روی تخت و به حال رقت انگیزم فکر میکردم.
باید فکری به حالِ این مشکل میکردم.
من یه توسری خورِ بدبخت و بی زبون بودم که حتی نتونستم امشب جلوش وایستم و از حقِ خودم دفاع کنم.
اون خوب میدونست نقطه ضعف من آبروم هست و اونو میون دستش گرفته، میدونه تا اسم آبروم وسط بیاد من ساکت میشم و هیچ خطری رو به جون نمیخرم فقط به خاطر آبروم.
اشکم بی هوا از چشمم چکید. لبهای لرزونم تکون خوردن و به خودم نهیب زدم:
ا/ت: تو ضعیفی....تویی که حتی نخواستی ازش شکایت کنی...تویی که نمیتونی مقابلش وایستی. اون داره ذره ذره نابودت میکنه بعد تو دست رو دست گذاشتی میگی آبروم!!آدمایی مثل تو حقشونه هر بلایی سرشون بیاد..یا باید مقابلش خفه بشی و بزاری هر بلایی میخواد سرت بیاره یا از حقِ خودت دفاع کن.
اشکام رو با پشت دست پس زدم.
عمه قبل از رفتنش با خشم بهم گفت:
" عمه ا/ت: خاک تو سرت کنن، لال وایستادی تا این پسره هر کاری دلش میخواد با زندگیت بکنه برات متاسفم. "
اون خشم و تلخیِ نگاهش یه سرکوب واقعی بود تا به ضعیف بودنم اشاره کنه.
☆☆☆
از خونه بیرون رفتم و تو پیاده رو در حال قدم زدن بودم که ماشینی کنارم ترمز کرد:
ₚₐᵣₜ⁷⁵
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
عمه ا/ت: وقتی باید حرف بزنی چرا لال میشی؟!.
وقتی دید چیزی نمیگم بیشتر عصبی شد:
عمه ا/ت: چی بهت گفت که لال شدی؟ باید امشب جلوی مامان بزرگش آبروشو میبردی تا بفهمه تو دیگه ازش نمیترسی.
سرم رو تکون دادم:
ا/ت: چرا میترسم خیلی هم میترسم...نمیشه عمه...نمیشه نمیشه.
وا رفت و با ناامیدی زمزمه کرد:
عمه ا/ت: چی بهت گفت؟؟بازم ترسوندتت؟!.
بازوم رو از میون دستش بیرون کشیدم و رفتم به طرف تختم.
لگدی به ساک وسط اتاق زدم که لباس های روش کمی به اطراف پخش شدن. نشستم روی تخت و زمزمه کردم:
ا/ت: من حریفِ تهیونگ نمیشم عمه.....برگرد برو خونه ت. باید یه فکر بهتر بکنيم.اینجوری بی فایده ست.
عمه ا/ت: یعنی چی منظورت چیه چیشده؟!.
☆☆☆
یک ساعت بعد عمه رفت.... اصلا از اتاقم بیرون نیومدم تا ببینم تهیونگ هم رفته یا نه ولی میدونستم خيالش از بابت منو بحثِ امشب آروم گرفته و اگر رفته میدونه قرار نیست چیزی غیر از معادله پیش بینی شده اش رخ بده.
نشسته بودم روی تخت و به حال رقت انگیزم فکر میکردم.
باید فکری به حالِ این مشکل میکردم.
من یه توسری خورِ بدبخت و بی زبون بودم که حتی نتونستم امشب جلوش وایستم و از حقِ خودم دفاع کنم.
اون خوب میدونست نقطه ضعف من آبروم هست و اونو میون دستش گرفته، میدونه تا اسم آبروم وسط بیاد من ساکت میشم و هیچ خطری رو به جون نمیخرم فقط به خاطر آبروم.
اشکم بی هوا از چشمم چکید. لبهای لرزونم تکون خوردن و به خودم نهیب زدم:
ا/ت: تو ضعیفی....تویی که حتی نخواستی ازش شکایت کنی...تویی که نمیتونی مقابلش وایستی. اون داره ذره ذره نابودت میکنه بعد تو دست رو دست گذاشتی میگی آبروم!!آدمایی مثل تو حقشونه هر بلایی سرشون بیاد..یا باید مقابلش خفه بشی و بزاری هر بلایی میخواد سرت بیاره یا از حقِ خودت دفاع کن.
اشکام رو با پشت دست پس زدم.
عمه قبل از رفتنش با خشم بهم گفت:
" عمه ا/ت: خاک تو سرت کنن، لال وایستادی تا این پسره هر کاری دلش میخواد با زندگیت بکنه برات متاسفم. "
اون خشم و تلخیِ نگاهش یه سرکوب واقعی بود تا به ضعیف بودنم اشاره کنه.
☆☆☆
از خونه بیرون رفتم و تو پیاده رو در حال قدم زدن بودم که ماشینی کنارم ترمز کرد:
۶.۲k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.