🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت41 #جلد_دوم
یه قدم عقب رفتم و به دیوار چسبیدم داشت اهورا رو تهدید می کرد .
اهورا که انتظار این حرفارو نداشت کر با صدای آرومی گفت:
_ دارین تهدید می کنین که خوشبختیم رو فدای خواسته ی شما کنم اما من اینکارو نمیکنم .
فقط همین و گفتم و به سمت ما اومد و دست منو و از اونجا بیرون زدیم.
دلم به حالشن میسوخت که بخاطر من باید تو روی خانواده می ایستاد.
و هر چیزی که داشت از دست میداد اشکم در اومده بود تمام مسیر و موقع برگشت گریه کردم و اهورا سکوت کرده بود و عصبی فقط سیگار میکشید .
تنها کاری که ازن بر می اومد گریه کردن بود اونم بدون صدا .
به خونه که رسیدیم زیرغذا مو روشن کردم نزدیکای صبح بود دخترم بیدار شده بود به شدت گرسنش بود برای همین باید بهش چیزی میدادم تا بخوره.
شام و آماده کردم وقتی مونس غذاشو خورد دوباره به اتاقش بردمش و کنارش موندم تا خوابش ببره.
بعد از خوابیدن مونس به اتاق خودم رفتم و اهورارو کنار پنجره دیدم کنارش ایستادم و گفتم:
اگه از من و دخترم بگذری من دلگیر نمیشم بهت حق میدم زیادی دارن بهت فشار میارن.
این حرفا رو بابغض می زدم کلماتی که میگفتم مثل یه خنجر تو قلبم فرو می رفت اما باید کمی از این باری که
روی دوش شوهرم بود و کم میکردم
به خاطر من بدجوری توی فشار بود دستمو گرفت و گفت
_ حتی بهش فکر نکن که بزارم تو دخترم ازم دور بشین هیچ وقت این اتفاق نمیفته.
می خوا محرومم کنه چیزی بهم نده ؟
ایرادی نداره کار پیدا می کنم کمی بهمون سخت میگذره از تو دخترمون جدا نمیشم.
من دیگه اون اهورای سابق نیستم...
بهش اعتماد داشتم بهش ایمان داشتم ما گذشته تلخی گذرانده بودیم و الان با تمام وجود همدیگرو دوست داشتیم.
با بغض که باعث میشد صدام بلرزه واگویه کردم:
_ اما دارن خیلی اذیتت می کنن
باید یه فکری بکنیم.
لبخندی بهم زد و گفت:
_ چه فکری عزیزم؟
هیچ کاری نمیشه کرد این چیزی که از من می خوان هیچ راه حلی نداره.
دستمو گرفت و به سمت تخت برد.
🌹
#فردوس_برین #خلاقیت #هنر #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #مرگ_بر_کرونا😁 #عاشقانه #عکس #عکس_نوشته #جذاب #هنر_عکاسی #FANDOGHI
#خان_زاده #پارت41 #جلد_دوم
یه قدم عقب رفتم و به دیوار چسبیدم داشت اهورا رو تهدید می کرد .
اهورا که انتظار این حرفارو نداشت کر با صدای آرومی گفت:
_ دارین تهدید می کنین که خوشبختیم رو فدای خواسته ی شما کنم اما من اینکارو نمیکنم .
فقط همین و گفتم و به سمت ما اومد و دست منو و از اونجا بیرون زدیم.
دلم به حالشن میسوخت که بخاطر من باید تو روی خانواده می ایستاد.
و هر چیزی که داشت از دست میداد اشکم در اومده بود تمام مسیر و موقع برگشت گریه کردم و اهورا سکوت کرده بود و عصبی فقط سیگار میکشید .
تنها کاری که ازن بر می اومد گریه کردن بود اونم بدون صدا .
به خونه که رسیدیم زیرغذا مو روشن کردم نزدیکای صبح بود دخترم بیدار شده بود به شدت گرسنش بود برای همین باید بهش چیزی میدادم تا بخوره.
شام و آماده کردم وقتی مونس غذاشو خورد دوباره به اتاقش بردمش و کنارش موندم تا خوابش ببره.
بعد از خوابیدن مونس به اتاق خودم رفتم و اهورارو کنار پنجره دیدم کنارش ایستادم و گفتم:
اگه از من و دخترم بگذری من دلگیر نمیشم بهت حق میدم زیادی دارن بهت فشار میارن.
این حرفا رو بابغض می زدم کلماتی که میگفتم مثل یه خنجر تو قلبم فرو می رفت اما باید کمی از این باری که
روی دوش شوهرم بود و کم میکردم
به خاطر من بدجوری توی فشار بود دستمو گرفت و گفت
_ حتی بهش فکر نکن که بزارم تو دخترم ازم دور بشین هیچ وقت این اتفاق نمیفته.
می خوا محرومم کنه چیزی بهم نده ؟
ایرادی نداره کار پیدا می کنم کمی بهمون سخت میگذره از تو دخترمون جدا نمیشم.
من دیگه اون اهورای سابق نیستم...
بهش اعتماد داشتم بهش ایمان داشتم ما گذشته تلخی گذرانده بودیم و الان با تمام وجود همدیگرو دوست داشتیم.
با بغض که باعث میشد صدام بلرزه واگویه کردم:
_ اما دارن خیلی اذیتت می کنن
باید یه فکری بکنیم.
لبخندی بهم زد و گفت:
_ چه فکری عزیزم؟
هیچ کاری نمیشه کرد این چیزی که از من می خوان هیچ راه حلی نداره.
دستمو گرفت و به سمت تخت برد.
🌹
#فردوس_برین #خلاقیت #هنر #تهدید_عادیه_حمله_کن_پشمک #مرگ_بر_کرونا😁 #عاشقانه #عکس #عکس_نوشته #جذاب #هنر_عکاسی #FANDOGHI
۴.۲k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.