🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت39 #جلد_دوم
یه روز بعد رفتن مادرش توی آشپزخونه مشغول آشپزی بودم و بی صدا گریه میکردم که دستای کسی داره تنم پیچید از عطر تنش هم می تونستم بفهمم که اهوراست اما درست وقتی که داشتم گریه می کردم.
آروم گفتم
خسته نباشی امروز چه زود اومدی عزیزم؟
انگار صدای بغض دارم و کاملا تشخیص داد که منو به سمت خودش چرخوند و با دیدن صورتم باز دوباره اخم کرد و دستشو دراز کرد و زیر غذا رو خاموش کرد منو دنبال خودش کشید و با صدای بلندی مونس صدا زد و گفت :
_دخترم بیا اینجا باید بریم جایی.
به سمت کمد رفت و مانتو شلواری به طرفم گرفت
^زودباش لباساتو بپوش باید بریم جایی.
ترسید گفتم چی شده اهورا؟
کجا داریم میریم اتفاقی افتاده؟؟
با صدای بلند داد زد
_مگه با شما نیستم؟. سوال نپرس فقط لباستو بپوش تا بریم.
لباس و از دستش گرفتم و شروع کردم به پوشیدن .
مونس آماده کردم از خونه بیرون رفتیم.
اهورا عصبی به نظر می رسید تویدلم به شدت استرس داشتم که الان داریم کجا میریم اما وقتی بالاخره مسیر روستا را پیش گرفت فهمیدم داری میریم خونه پدرش دستمو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم آروم گفتم
این موقع شب کجا چراداریم میریم اونجا
با اخم بهم خیره شد دستموپس زد.
دوباره روبروش خیره شد.
ازش ترسیدم دیگه حرفی نزدم تا وقتی که تمام مسیر را طی کردیم و جلوی خونشون ماشینو نگه داشت پیاده شد.
مونس و بغل زدم پشت سرش راه افتادیم .
توی دلم فقط دعا میکردم خدا خدا میکردم که اتفاق بدی نیافته وقتی وارد خونه شدیم با صدای بلندی مادرش و صدا زد .
مادرش که با شنیدن صدای اهورا خوشحال شده بود با روی باز به سمتمون اومد و با دیدن من و مونس دوباره صورتش پر از اخم شد.
انگار مارو ندیده باشه دسته اهورا گرفت و گفت:
_ پسرم یادی از ما کردی خوش اومدی.
بیا تو؛ بیا تو...
بازوشو از دست مادرش بیرون کشبد از چند قدم به عقب اومد .
دست منو توی دستش گرفت و دنبال خودش کشید.
وقتی به پذیرایی رسیدیم من روی مبل نشوند و رو به مادرش گفت:
_پدرم کجاست؟
بگو بیاد باهاتون حرف دارم...
باهمه تون حرف دارم.
مادرش چشم غره ای به من رفت که انگار تمام این حالات و رفتار اهورا تقصیر منه و به پسرش گفت
_ پدرت داره استراحت می کنه حرف تو به من بزن.
چیزی شده؟
اهورا صداش بلند کرد و با داد گفت _گفتم که پدر و صدا کن بیاد کار دارم.
مادرش که انگار از این عصبانیت اهورا ترسیده بود از پذیرایی بیرون رفت و چند دقیقه بعد همراه شوهرش برگشت.
#wallpaper #فانتزی #خلاقیت #فردوس_برین #مرگ_بر_کرونا😁 #هنر #هنر_عکاسی #عکس #عاشقانه #جذاب #عکس_نوشته
#خان_زاده #پارت39 #جلد_دوم
یه روز بعد رفتن مادرش توی آشپزخونه مشغول آشپزی بودم و بی صدا گریه میکردم که دستای کسی داره تنم پیچید از عطر تنش هم می تونستم بفهمم که اهوراست اما درست وقتی که داشتم گریه می کردم.
آروم گفتم
خسته نباشی امروز چه زود اومدی عزیزم؟
انگار صدای بغض دارم و کاملا تشخیص داد که منو به سمت خودش چرخوند و با دیدن صورتم باز دوباره اخم کرد و دستشو دراز کرد و زیر غذا رو خاموش کرد منو دنبال خودش کشید و با صدای بلندی مونس صدا زد و گفت :
_دخترم بیا اینجا باید بریم جایی.
به سمت کمد رفت و مانتو شلواری به طرفم گرفت
^زودباش لباساتو بپوش باید بریم جایی.
ترسید گفتم چی شده اهورا؟
کجا داریم میریم اتفاقی افتاده؟؟
با صدای بلند داد زد
_مگه با شما نیستم؟. سوال نپرس فقط لباستو بپوش تا بریم.
لباس و از دستش گرفتم و شروع کردم به پوشیدن .
مونس آماده کردم از خونه بیرون رفتیم.
اهورا عصبی به نظر می رسید تویدلم به شدت استرس داشتم که الان داریم کجا میریم اما وقتی بالاخره مسیر روستا را پیش گرفت فهمیدم داری میریم خونه پدرش دستمو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم آروم گفتم
این موقع شب کجا چراداریم میریم اونجا
با اخم بهم خیره شد دستموپس زد.
دوباره روبروش خیره شد.
ازش ترسیدم دیگه حرفی نزدم تا وقتی که تمام مسیر را طی کردیم و جلوی خونشون ماشینو نگه داشت پیاده شد.
مونس و بغل زدم پشت سرش راه افتادیم .
توی دلم فقط دعا میکردم خدا خدا میکردم که اتفاق بدی نیافته وقتی وارد خونه شدیم با صدای بلندی مادرش و صدا زد .
مادرش که با شنیدن صدای اهورا خوشحال شده بود با روی باز به سمتمون اومد و با دیدن من و مونس دوباره صورتش پر از اخم شد.
انگار مارو ندیده باشه دسته اهورا گرفت و گفت:
_ پسرم یادی از ما کردی خوش اومدی.
بیا تو؛ بیا تو...
بازوشو از دست مادرش بیرون کشبد از چند قدم به عقب اومد .
دست منو توی دستش گرفت و دنبال خودش کشید.
وقتی به پذیرایی رسیدیم من روی مبل نشوند و رو به مادرش گفت:
_پدرم کجاست؟
بگو بیاد باهاتون حرف دارم...
باهمه تون حرف دارم.
مادرش چشم غره ای به من رفت که انگار تمام این حالات و رفتار اهورا تقصیر منه و به پسرش گفت
_ پدرت داره استراحت می کنه حرف تو به من بزن.
چیزی شده؟
اهورا صداش بلند کرد و با داد گفت _گفتم که پدر و صدا کن بیاد کار دارم.
مادرش که انگار از این عصبانیت اهورا ترسیده بود از پذیرایی بیرون رفت و چند دقیقه بعد همراه شوهرش برگشت.
#wallpaper #فانتزی #خلاقیت #فردوس_برین #مرگ_بر_کرونا😁 #هنر #هنر_عکاسی #عکس #عاشقانه #جذاب #عکس_نوشته
۲.۸k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.