میناز💜
میناز💜
به خابگاه رسیدم و دیدم ساعتای 12 شب بود ک حتی پیام شب بخیر هم نداد توی دلم ی به جهنمی گفتم و خابیدم
عصر روز بعد با ایمان کلاس داشتم یه تیپ کاملا مشکی زدم با کیف و کفش قرمز ارایش غلیظی کردم میدونستم ایمان بدش میاد عطر رو روی خودم خالی کردم و رفتم دانشگاه
یه 5 دقیقه ای طبق معمول دیر رسیدم
وارد کلاس شدم هنو ایمان داشت حضور غیاب میکرد سرشو بالا اورد ک چشمش ب من افتاد و بدون اینک محل بدم رفتم ته کلاس نشستم
ایمان شروع کرد ب درس دادن و اصلا سمت صندلی من نیومد منم با گوشیم خودمو سرگرم کرده بودم کاری ک توی کلاساش قدغن بود ساعتای 5 بود ک ایمان گفت
_امروز زودتر کلاس تموم شه و خانم رفیعی شما هم توی کلاس همخش سرت تو گوشیت بود میدونی ک جریمت چیه گوشیت ی روز تو کمد من میمونه
همه خوشحال بودن و از کلاس رفتن بیرون
منم رفتم گوشی گذاشتم رو میزش
_اینم گوشی
زیر لب گفتم عقده ای
_چیزی گفتی
_نخیر خدافظ
جلو در کلاس رسیدم ک دیدم گوشیم دستشه و دارم چکش میکنه
_جریمه کلاس فضولی تو گوشی نبودا
_برو همون جای همیشگی بریم بیرون
_من کاری باهات ندارم
_من باهات کار دارم زیادم حرف نزن میبنمت گوشیتم بردار
رفتم سر کوچه خابگامون ک ایمانم رسید سوار ماشینش شدم
رفتیم کوه ک شهر از بالا ببینیم بازم ساکت بود عصبی شدم
_من نیومدم اینجا سکوت تورو ببینم
_میدونم
_میشه بگی از دیشب چت شده چیکار کردم ک خودم بی خبرم
_هیچکار
_بابت سوپرایز ناراحتی
_نه بهترین شب زندگیم بود
کفری شده بودم
_میشه بگی چ مرگته اگ با کسی دیگ ای اگ ازدواج کردی بگو اگ قراره از کشور بری بگو هر چی هس بگو من دوستتم من سنگ صبورتم مث همیشه باهام حرف بزن
_باشه میگم
سیگارشو روشن کرد و به شهر خیره شد
منم منتظر بودم ک واسم تعریف کنه حدس میزدم در مورد دختر عموشه #سرگذشت #رمان #داستان
به خابگاه رسیدم و دیدم ساعتای 12 شب بود ک حتی پیام شب بخیر هم نداد توی دلم ی به جهنمی گفتم و خابیدم
عصر روز بعد با ایمان کلاس داشتم یه تیپ کاملا مشکی زدم با کیف و کفش قرمز ارایش غلیظی کردم میدونستم ایمان بدش میاد عطر رو روی خودم خالی کردم و رفتم دانشگاه
یه 5 دقیقه ای طبق معمول دیر رسیدم
وارد کلاس شدم هنو ایمان داشت حضور غیاب میکرد سرشو بالا اورد ک چشمش ب من افتاد و بدون اینک محل بدم رفتم ته کلاس نشستم
ایمان شروع کرد ب درس دادن و اصلا سمت صندلی من نیومد منم با گوشیم خودمو سرگرم کرده بودم کاری ک توی کلاساش قدغن بود ساعتای 5 بود ک ایمان گفت
_امروز زودتر کلاس تموم شه و خانم رفیعی شما هم توی کلاس همخش سرت تو گوشیت بود میدونی ک جریمت چیه گوشیت ی روز تو کمد من میمونه
همه خوشحال بودن و از کلاس رفتن بیرون
منم رفتم گوشی گذاشتم رو میزش
_اینم گوشی
زیر لب گفتم عقده ای
_چیزی گفتی
_نخیر خدافظ
جلو در کلاس رسیدم ک دیدم گوشیم دستشه و دارم چکش میکنه
_جریمه کلاس فضولی تو گوشی نبودا
_برو همون جای همیشگی بریم بیرون
_من کاری باهات ندارم
_من باهات کار دارم زیادم حرف نزن میبنمت گوشیتم بردار
رفتم سر کوچه خابگامون ک ایمانم رسید سوار ماشینش شدم
رفتیم کوه ک شهر از بالا ببینیم بازم ساکت بود عصبی شدم
_من نیومدم اینجا سکوت تورو ببینم
_میدونم
_میشه بگی از دیشب چت شده چیکار کردم ک خودم بی خبرم
_هیچکار
_بابت سوپرایز ناراحتی
_نه بهترین شب زندگیم بود
کفری شده بودم
_میشه بگی چ مرگته اگ با کسی دیگ ای اگ ازدواج کردی بگو اگ قراره از کشور بری بگو هر چی هس بگو من دوستتم من سنگ صبورتم مث همیشه باهام حرف بزن
_باشه میگم
سیگارشو روشن کرد و به شهر خیره شد
منم منتظر بودم ک واسم تعریف کنه حدس میزدم در مورد دختر عموشه #سرگذشت #رمان #داستان
۸۰.۰k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.