میناز💙
میناز💙
_میناز من دیگ نمیتونم بهت پیام بدم یا ببینمت
_خب واسه همین موضوع زانو غم بغل گرفتی من ک ناراحت نمیشم من دختر قویم و با دو تا پیام و دیدن اینا عاشق نمیشم
_خب مشکل همینه دگ چون نمیبینی من دارم نابود میشم من عاشقت شدم من دیوونت شدم میفهمی اینو اتیش میگیرم این بی تفاوتی میبینم ک حتی بود و نبودم واست یکیه
_چ توقعی داشتی از من ک عاشقت بشم.... ایمان من و تو 20 سال تفاوت سنی داریم من اشتباه کردم نباید جواب پیامتو میدادم و میمی میشدم فک نمیکردم ک تو بخای عاشق من بشی اصلا تو ذهنم جا نمیگرفت تورو عاقلتر از این حرفا میدیدم
_اما دیدی ک شدم... باهام بمون نه به عنوان یه دوست به عنوان عشق زندگیم بمون
_ایمان بسههه عذابم نده با حرفات
_فقط ی کلمه بگو مال من میشی
_نه
صورتمو برگردوند سمت خودش از چشماش ترسیده بودم چشماش پر از خشم بود پر از غصه اما سعی کردم احساساتمو خفه کنم ایمان ادم زندگی من نبود اگ عاشقش میشدم دوباره میشد همون جنگیدن دوباره ک واسه مهران انجام دادم حتی بدترش خونوادم هرگز کسیو ک همسن بابام بود قبول نمیکردن
چونمو محکم فشار داد و من آخ محکمی گفتم
_سوار شو برسونمت
تا صب توی خابگاه گریه کردم چون احساساتشو مجبور شدم نادیده بگیرم حتی احساسات خودمو و از روز اول دائم ب خودم میگفتم مبادا وابسته شی مبادا عاشق شی اون آدم تو نیست من عاشق ایمان نشده بودم اما بهش حس وابستگی پیدا کرده بودم بنظرم ترک وابستگی حتی سختتر از عاشقیه
تقریبا ی ماهی سر کلاسش نرفتم میخاستم همه جی فراموش شه سخت بود اما شدنی بود
و دی ماه شد و شروع امتحانا و اخرین امتحانم امتحان درس ایمان بود ک ساعت 8 صبح بود
ساعت نزدیکای 8 بود ک میخاستم برم سر جلسه امتحان
ک توی سالن دیدمش خیلی حس بدی داشتم
_خانم رفیعی
_بله
_بهتره سر امتحان من نری چون نمره ات از نظر من نه(9) حتی اگ در حد 20 هم بنویسی فقط ی امضا بزن ک حضورتو اعلام کنی
_چرا نه اخه چرا همه چیو با هم قاطی میکنی
_چون نهمین ماه سال ک قلبمو شکستی چون میخام مجبور شی دوباره این درس با من برداری
_من نمیخاستم اینجوری شه
_هیس توضیح نده امضا کن و برو
رفتم سر جلسه ی کم چرت و پرت نوشتم و امضا کردم و اومدم بیرون رفتم خابگاه چمدونامو برداشتم و رفتم شهرمون و بعد چهار روز نمرات اعلام شد
نه شده بودمممممممم خیلی دلخور بودم مونده بودم ترم آینده چیکار کنم
تقریبا چند روز دیگ ترم جدید شروع میشد و دیدن دوباره ایمان برام سخت بود عذاب وجدان میگرفتم
سه روز مونده بود به رفتم ک ایمان پیام داد
_میناز نمراتو قطعی کردم برو نمره تو ببین
رفتم نگاه کردم باروم نمیشد 19
بهش پیام دادم
_نیازی نبود من به 9 هم قانع بودم چون تو برگم چیزی زیادی ننوشته بودم #داستان #رمان #سرگذشت
_میناز من دیگ نمیتونم بهت پیام بدم یا ببینمت
_خب واسه همین موضوع زانو غم بغل گرفتی من ک ناراحت نمیشم من دختر قویم و با دو تا پیام و دیدن اینا عاشق نمیشم
_خب مشکل همینه دگ چون نمیبینی من دارم نابود میشم من عاشقت شدم من دیوونت شدم میفهمی اینو اتیش میگیرم این بی تفاوتی میبینم ک حتی بود و نبودم واست یکیه
_چ توقعی داشتی از من ک عاشقت بشم.... ایمان من و تو 20 سال تفاوت سنی داریم من اشتباه کردم نباید جواب پیامتو میدادم و میمی میشدم فک نمیکردم ک تو بخای عاشق من بشی اصلا تو ذهنم جا نمیگرفت تورو عاقلتر از این حرفا میدیدم
_اما دیدی ک شدم... باهام بمون نه به عنوان یه دوست به عنوان عشق زندگیم بمون
_ایمان بسههه عذابم نده با حرفات
_فقط ی کلمه بگو مال من میشی
_نه
صورتمو برگردوند سمت خودش از چشماش ترسیده بودم چشماش پر از خشم بود پر از غصه اما سعی کردم احساساتمو خفه کنم ایمان ادم زندگی من نبود اگ عاشقش میشدم دوباره میشد همون جنگیدن دوباره ک واسه مهران انجام دادم حتی بدترش خونوادم هرگز کسیو ک همسن بابام بود قبول نمیکردن
چونمو محکم فشار داد و من آخ محکمی گفتم
_سوار شو برسونمت
تا صب توی خابگاه گریه کردم چون احساساتشو مجبور شدم نادیده بگیرم حتی احساسات خودمو و از روز اول دائم ب خودم میگفتم مبادا وابسته شی مبادا عاشق شی اون آدم تو نیست من عاشق ایمان نشده بودم اما بهش حس وابستگی پیدا کرده بودم بنظرم ترک وابستگی حتی سختتر از عاشقیه
تقریبا ی ماهی سر کلاسش نرفتم میخاستم همه جی فراموش شه سخت بود اما شدنی بود
و دی ماه شد و شروع امتحانا و اخرین امتحانم امتحان درس ایمان بود ک ساعت 8 صبح بود
ساعت نزدیکای 8 بود ک میخاستم برم سر جلسه امتحان
ک توی سالن دیدمش خیلی حس بدی داشتم
_خانم رفیعی
_بله
_بهتره سر امتحان من نری چون نمره ات از نظر من نه(9) حتی اگ در حد 20 هم بنویسی فقط ی امضا بزن ک حضورتو اعلام کنی
_چرا نه اخه چرا همه چیو با هم قاطی میکنی
_چون نهمین ماه سال ک قلبمو شکستی چون میخام مجبور شی دوباره این درس با من برداری
_من نمیخاستم اینجوری شه
_هیس توضیح نده امضا کن و برو
رفتم سر جلسه ی کم چرت و پرت نوشتم و امضا کردم و اومدم بیرون رفتم خابگاه چمدونامو برداشتم و رفتم شهرمون و بعد چهار روز نمرات اعلام شد
نه شده بودمممممممم خیلی دلخور بودم مونده بودم ترم آینده چیکار کنم
تقریبا چند روز دیگ ترم جدید شروع میشد و دیدن دوباره ایمان برام سخت بود عذاب وجدان میگرفتم
سه روز مونده بود به رفتم ک ایمان پیام داد
_میناز نمراتو قطعی کردم برو نمره تو ببین
رفتم نگاه کردم باروم نمیشد 19
بهش پیام دادم
_نیازی نبود من به 9 هم قانع بودم چون تو برگم چیزی زیادی ننوشته بودم #داستان #رمان #سرگذشت
۱۰۹.۸k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.