میناز💚
میناز💚
قبول کردم و باهاش ب سمت ی پورشه مشکی رفتیم کلی توی راه با هم حرف زدیم و کلی برام شام و خوراکی خرید ک ببرم خابگاه هر چی میگفتم نمیخام قبول نمیکرد
واقعا مرد مهربون و جنتلمنی بود رفتاراش خاص بود حد خودوشو رعایت میکرد حس میکردم خیلی بهم وابسته شده اما من این حس وابستگی رو زیاد تو وجودم حس نمیکردم کلا ادما تا وقتی ی چیزیو دارن زیاد وجودشو حس نمیکنن
اواخر ابان بود و جز عضو هیات علمی دانشگاه انتخاب شد میخاستم سوپرایزش کنم براش با وسواس خاصی یه دسته گل رز قرمز و کیک خریدم
ظهرش بهش پیام دادم ک نمیام کلاس حالم بده میخام بخابم و هر چ اصرار کرد ک بیام دنبالت بریم دکتر گفتم نه
ساعتای 6 بود ک میدونستم کلاسش تموم میشه و کم کم باید نقشمو عملی میکردم
بهش پیام دادم _عشقم بریم بیرون
تا بحال لفظ عشقمو نگفته بودم بیشتر ایمان صداش میکردم
_بامنی
_ببخشید اشتباه فرستادم
_تو ک حالت بد بود حالا چیشده میخای بری بیرون
دیگ جوابشو ندادم تا همین جا کافی بود چون مطمعن شدم شک ب جونش افتاده
از خابگاه اومدم بیرون ک دیدم ی ماشین پژو کمی اونطرف تر پارک شده مطمعن شدم اومده ک تعقیبم کنه منم انگار ک ندیدمش رفتم یه تاکسی گرفتم و به سمت کافی شاپی ک قبلا رزرو کرده بودم رفتم (کافی شاپ رو فقط برای خودمون گرفته بودم و خاسته بودم مشتری راه نده)
ب کافی شاپ رسیدم رفتم داخلش خیلی خوشگل تزیینش کرده بودن و دسته گلم و کیکمم رو میز بود فقط مونده چیکا کنم ک اون بیاد داخل
یکی از ادمای همون کافی شاپ رو فرستادم ک بره بهش بگه ماشینشو جلو اینجا پارک نکنه
وقتی برگشت ازش پرسیدم چیشد
_هیچی بهش گفتم ماشینتو جا به جا کن چون داخل شلوغه و اگ مشتریا دیگمون بیان جا واسه پارک نیس
اونم پرسیده بود این دختری ک الان وارد شد با کسیه اون داخل
_اره با ی پسر جوونیه شما باهاش نسبتی دارین
_اره اشناهامونه اگ بیام داخل واسه چند دقیقه منو میبینه
_نه قسمت vipهستن شما رو نمیبنن
خوشحال بودم ک داشتم نقشم عملی میشد
و صدای باز شدن درب اومد ایمان وارد شدچشمش ب من و بادکنکاافتاد جا خورد مات و مبهوت نگام میکرد رفتم جلو دستشو گرفتم
_مبارکت باشه هیات علمی شدنت ایشالا موفقیتای بیشتر
_ببین خفت میکنم قلبم تو دهنم بود هر لحظه فکر میکنم قراره الان تو بغل ی پسر ببینمت
بلند خندیدم ک لپمو گرفت
_من پیرمردم تحمل این همه هیجان ندارم
_اینجور نگو دگ تازه دوران شروع جذابیتته
اون شب تا ساعت 9 باهاش بودم خیلی خوش گذشت کلی با هم خندیدیم و کم کم داشت دیرم میشد و باید میرفتم خابگاه
توی راه برگشت ایمان ساکت بود هر چقد فکر میکردم من کاری نکرده بودم اونشب ک ناراحت شه اما ترجیح دادم منم سکوت کنم
تا اینجا چطور بود؟؟؟؟؟؟
#سرگذشت #رمان #داستان
قبول کردم و باهاش ب سمت ی پورشه مشکی رفتیم کلی توی راه با هم حرف زدیم و کلی برام شام و خوراکی خرید ک ببرم خابگاه هر چی میگفتم نمیخام قبول نمیکرد
واقعا مرد مهربون و جنتلمنی بود رفتاراش خاص بود حد خودوشو رعایت میکرد حس میکردم خیلی بهم وابسته شده اما من این حس وابستگی رو زیاد تو وجودم حس نمیکردم کلا ادما تا وقتی ی چیزیو دارن زیاد وجودشو حس نمیکنن
اواخر ابان بود و جز عضو هیات علمی دانشگاه انتخاب شد میخاستم سوپرایزش کنم براش با وسواس خاصی یه دسته گل رز قرمز و کیک خریدم
ظهرش بهش پیام دادم ک نمیام کلاس حالم بده میخام بخابم و هر چ اصرار کرد ک بیام دنبالت بریم دکتر گفتم نه
ساعتای 6 بود ک میدونستم کلاسش تموم میشه و کم کم باید نقشمو عملی میکردم
بهش پیام دادم _عشقم بریم بیرون
تا بحال لفظ عشقمو نگفته بودم بیشتر ایمان صداش میکردم
_بامنی
_ببخشید اشتباه فرستادم
_تو ک حالت بد بود حالا چیشده میخای بری بیرون
دیگ جوابشو ندادم تا همین جا کافی بود چون مطمعن شدم شک ب جونش افتاده
از خابگاه اومدم بیرون ک دیدم ی ماشین پژو کمی اونطرف تر پارک شده مطمعن شدم اومده ک تعقیبم کنه منم انگار ک ندیدمش رفتم یه تاکسی گرفتم و به سمت کافی شاپی ک قبلا رزرو کرده بودم رفتم (کافی شاپ رو فقط برای خودمون گرفته بودم و خاسته بودم مشتری راه نده)
ب کافی شاپ رسیدم رفتم داخلش خیلی خوشگل تزیینش کرده بودن و دسته گلم و کیکمم رو میز بود فقط مونده چیکا کنم ک اون بیاد داخل
یکی از ادمای همون کافی شاپ رو فرستادم ک بره بهش بگه ماشینشو جلو اینجا پارک نکنه
وقتی برگشت ازش پرسیدم چیشد
_هیچی بهش گفتم ماشینتو جا به جا کن چون داخل شلوغه و اگ مشتریا دیگمون بیان جا واسه پارک نیس
اونم پرسیده بود این دختری ک الان وارد شد با کسیه اون داخل
_اره با ی پسر جوونیه شما باهاش نسبتی دارین
_اره اشناهامونه اگ بیام داخل واسه چند دقیقه منو میبینه
_نه قسمت vipهستن شما رو نمیبنن
خوشحال بودم ک داشتم نقشم عملی میشد
و صدای باز شدن درب اومد ایمان وارد شدچشمش ب من و بادکنکاافتاد جا خورد مات و مبهوت نگام میکرد رفتم جلو دستشو گرفتم
_مبارکت باشه هیات علمی شدنت ایشالا موفقیتای بیشتر
_ببین خفت میکنم قلبم تو دهنم بود هر لحظه فکر میکنم قراره الان تو بغل ی پسر ببینمت
بلند خندیدم ک لپمو گرفت
_من پیرمردم تحمل این همه هیجان ندارم
_اینجور نگو دگ تازه دوران شروع جذابیتته
اون شب تا ساعت 9 باهاش بودم خیلی خوش گذشت کلی با هم خندیدیم و کم کم داشت دیرم میشد و باید میرفتم خابگاه
توی راه برگشت ایمان ساکت بود هر چقد فکر میکردم من کاری نکرده بودم اونشب ک ناراحت شه اما ترجیح دادم منم سکوت کنم
تا اینجا چطور بود؟؟؟؟؟؟
#سرگذشت #رمان #داستان
۱۱۷.۳k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.