میناز❤ ️قسمت اخر
میناز❤ ️قسمت اخر
_تو باهوش ترین و پر جسارت ترین دانشجوی منی نمره نه حقت نبود
دوباره پیام بازی های ما شروع شد و دائم باهاش در ارتباط بودم و شب اخری ک توی جاده بودم بهش زنگ زدم
_سلام ایمان من تو راهم تا فردا اینا میرسم
_خیلی خوشحالم
_ایمان یه چی دگ بگم
_بگوووووو
_من نگاهمو میخام بت عوض کنم سعی کنم به عنوان عشق خودم ببینمت اما میدونی ک تهش سرانجامی نیس و از من موندن همیشگی نخاه
_عاقبتش دست خداست نه من و تو نه خونوادت..... اما من به همینم راضیم
اون شب تا صبح نخوابید میگفت خابم نمیبره از هیجان انگاری ی پسر 20 ساله شدم و دوس دارم زودتر ببینمت دیگ احساساتم و قلبم دست خودم نیس عقلمو از دست دادم
صبح شد و دیگ ایمان پیام نداد انگاری خابیده بود
منم تقریبا ظهر بود رسیدم خابگاه خسته بودم خابیدم و شب بود ک بیدار شدم اما دیدم ایمان پیامی نداده
کفری شدم حس کردم میخاد انتقام اون عذابایی ک دادمش گرفته ازم بگیره
صبحش حاضر شدم رفتم دانشگاه چون ساعت 10 باهاش کلاس داشتم توی برد برگه ای زده بودن کلاس امروز استاد غیاثی ب علت فوت ایشان برگزار نمیشود و این درس ب استاد هاشمی داده میشود و زیرش هم یه اگهی ترحیم بود
چند بار خوندمش اینا الکیه چرته اخه مگ میشه بغض داشت گلمو پاره میکرد
اون صبحی ک ایمان خابیده بود دیگ بیدار نشده بود و من هیچوقت نمیدونستم ایمان ناراحتی قلبی داشته ☹ ️
استاد عزیزم روحت شاد هنوزم چهره ات و اخمات جلو چشامه امیدوارم ازم راضی باشی تا اخر عمرم تو ذهنم میمونی چون بهترین بودی
این سرگذشت بدون هیچ گونه کم و زیادی نوشته شد دلم میخاست تهش خوش باشه و از دوستیمون بنویسم اما نشد خدا نخاست☹ ️
_تو باهوش ترین و پر جسارت ترین دانشجوی منی نمره نه حقت نبود
دوباره پیام بازی های ما شروع شد و دائم باهاش در ارتباط بودم و شب اخری ک توی جاده بودم بهش زنگ زدم
_سلام ایمان من تو راهم تا فردا اینا میرسم
_خیلی خوشحالم
_ایمان یه چی دگ بگم
_بگوووووو
_من نگاهمو میخام بت عوض کنم سعی کنم به عنوان عشق خودم ببینمت اما میدونی ک تهش سرانجامی نیس و از من موندن همیشگی نخاه
_عاقبتش دست خداست نه من و تو نه خونوادت..... اما من به همینم راضیم
اون شب تا صبح نخوابید میگفت خابم نمیبره از هیجان انگاری ی پسر 20 ساله شدم و دوس دارم زودتر ببینمت دیگ احساساتم و قلبم دست خودم نیس عقلمو از دست دادم
صبح شد و دیگ ایمان پیام نداد انگاری خابیده بود
منم تقریبا ظهر بود رسیدم خابگاه خسته بودم خابیدم و شب بود ک بیدار شدم اما دیدم ایمان پیامی نداده
کفری شدم حس کردم میخاد انتقام اون عذابایی ک دادمش گرفته ازم بگیره
صبحش حاضر شدم رفتم دانشگاه چون ساعت 10 باهاش کلاس داشتم توی برد برگه ای زده بودن کلاس امروز استاد غیاثی ب علت فوت ایشان برگزار نمیشود و این درس ب استاد هاشمی داده میشود و زیرش هم یه اگهی ترحیم بود
چند بار خوندمش اینا الکیه چرته اخه مگ میشه بغض داشت گلمو پاره میکرد
اون صبحی ک ایمان خابیده بود دیگ بیدار نشده بود و من هیچوقت نمیدونستم ایمان ناراحتی قلبی داشته ☹ ️
استاد عزیزم روحت شاد هنوزم چهره ات و اخمات جلو چشامه امیدوارم ازم راضی باشی تا اخر عمرم تو ذهنم میمونی چون بهترین بودی
این سرگذشت بدون هیچ گونه کم و زیادی نوشته شد دلم میخاست تهش خوش باشه و از دوستیمون بنویسم اما نشد خدا نخاست☹ ️
۷۱.۴k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.