Last night/شب اخر
ویو تهیونگ:بعد از اون دعوا از خونه رفتم بیرونو رفتم توی کمپانی توی سالن تمرین دنس.هر وقت چیزی ناراحتم میکرد میرفتم اونجا.تمرین باعث میشد ذهنم آزاد بشه
چند ساعت بدون استراحت تمرین کردم .وقتی به ساعت نگاه کردم ساعت چهار صبح بود. لباسامو از توی کمد برداشتمو پوشیدم.سوار ماشین شدمو توی خیابونا دور میرفتم.
داشتم به مین هی فکر میکردم .اون قبل از این هفته حالش خیلی خوب بود.یعنی توی یه هفته ازم خسته شد؟یعنی من اینقدر خسته کنندم؟
الان مین هی کجاست یعنی از خونه رفته بیرون؟آخه اون چه کاری بود که من کردم؟آخه چرا نمیتونی خودتو کنترل کنی لعنتی چرااااا؟
_کاش پاهام میشکستو باهات این شهرو متر نمی کردم.هر جایی که میرفتم باهاش خاطره داشتم. رسیدم به همون پارکی که توش فنا افتادن دنبالمون.
اخه اون یه نویسنده بود و منم یه خواننده .با به یاد آوردن اون خاطره لبخند زدم.ماشینو پارک کردم و رفتم داخل پارک و روی یکی از صندلی ها نشستم.
امشب ماه کامل بود.یاد شبی افتادم که با اسرار اون رفتیم روی پشت بوم اونشبم ماه کامل بود و ستاره های دورش خیلی قشنگ میدرخشیدند.
ساعتو نگاه کردم شش صبح بود.سوار ماشین شدمو به سمت خونه رفتم.درو با استفاده از کلید باز کردم و رفتم توی خونه .کفشامو با دمپایی عوض کردم.خونه تاریک بود .
چراغارو روشن کردم رفتم توی آشپز خونه تا یه لیوان اب بخورم.لیوانمو اب کردمو خوردم .خواستم لیوانمو بزارم توی سینک که پام رفت روی یه چیزی.
پایینو نگاه کردم یه لیوان شکسته با چند قطره خون.نگران شدم رفتم تک تک اتاقا رو گشتم که رسیدم به اتاق مشترکمون.
درو باز کردم که دیدم مین هی پایین تخت افتاده.سریع دویدم و بغلش کردم._می..مین ه..ی مین هییییی.چشماتو باز کن.
دستشو گرفتم دستش سرد بود.
_نه..ام..امکان نداره.اشکام دیدمو تار کرده بود.هیچی اون لحظه جز مین هی مهم نبود.
سریع براید استایل بغلش کردمو توی ماشین گذاشتمش.بیمارستان نزدیک خونه بود پس زود رسیدیم.چون صبح زود بود زیاد کسی اونجا نبود._پرستارررررر.سریع یه تخت آوردن و مین هی رو توش گذاشتن.دکتر سریع اومد بالای سرش.(٪علامت دکتر) ٪چه اتفاقی افتاده
_نمی..نمیدونم وقتی او..اومد.م دیدم رو..رو زمین افتاده. از ترسم لکنت گرفته بودم.دکتر نبضشو چک کرد هم دست هم گردن رو به پرستار کرد و فقط سرشو تکون داد.پرستار هم تختو هل داد و رفت خواستم جلوشو بگیرم که دکتر گفت ٪آقای کیم باید باهاتون حرف بزنم.پرستار هم تختو هل داد و رفت خواستم جلوشو بگیرم که دکتر گفت ٪آقای کیم باید باهاتون حرف بزنم._دا..رن کجا میبرنش.دکتر اون حالش خوبه دیگه مگه نه؟ ٪متاسفم
چند ساعت بدون استراحت تمرین کردم .وقتی به ساعت نگاه کردم ساعت چهار صبح بود. لباسامو از توی کمد برداشتمو پوشیدم.سوار ماشین شدمو توی خیابونا دور میرفتم.
داشتم به مین هی فکر میکردم .اون قبل از این هفته حالش خیلی خوب بود.یعنی توی یه هفته ازم خسته شد؟یعنی من اینقدر خسته کنندم؟
الان مین هی کجاست یعنی از خونه رفته بیرون؟آخه اون چه کاری بود که من کردم؟آخه چرا نمیتونی خودتو کنترل کنی لعنتی چرااااا؟
_کاش پاهام میشکستو باهات این شهرو متر نمی کردم.هر جایی که میرفتم باهاش خاطره داشتم. رسیدم به همون پارکی که توش فنا افتادن دنبالمون.
اخه اون یه نویسنده بود و منم یه خواننده .با به یاد آوردن اون خاطره لبخند زدم.ماشینو پارک کردم و رفتم داخل پارک و روی یکی از صندلی ها نشستم.
امشب ماه کامل بود.یاد شبی افتادم که با اسرار اون رفتیم روی پشت بوم اونشبم ماه کامل بود و ستاره های دورش خیلی قشنگ میدرخشیدند.
ساعتو نگاه کردم شش صبح بود.سوار ماشین شدمو به سمت خونه رفتم.درو با استفاده از کلید باز کردم و رفتم توی خونه .کفشامو با دمپایی عوض کردم.خونه تاریک بود .
چراغارو روشن کردم رفتم توی آشپز خونه تا یه لیوان اب بخورم.لیوانمو اب کردمو خوردم .خواستم لیوانمو بزارم توی سینک که پام رفت روی یه چیزی.
پایینو نگاه کردم یه لیوان شکسته با چند قطره خون.نگران شدم رفتم تک تک اتاقا رو گشتم که رسیدم به اتاق مشترکمون.
درو باز کردم که دیدم مین هی پایین تخت افتاده.سریع دویدم و بغلش کردم._می..مین ه..ی مین هییییی.چشماتو باز کن.
دستشو گرفتم دستش سرد بود.
_نه..ام..امکان نداره.اشکام دیدمو تار کرده بود.هیچی اون لحظه جز مین هی مهم نبود.
سریع براید استایل بغلش کردمو توی ماشین گذاشتمش.بیمارستان نزدیک خونه بود پس زود رسیدیم.چون صبح زود بود زیاد کسی اونجا نبود._پرستارررررر.سریع یه تخت آوردن و مین هی رو توش گذاشتن.دکتر سریع اومد بالای سرش.(٪علامت دکتر) ٪چه اتفاقی افتاده
_نمی..نمیدونم وقتی او..اومد.م دیدم رو..رو زمین افتاده. از ترسم لکنت گرفته بودم.دکتر نبضشو چک کرد هم دست هم گردن رو به پرستار کرد و فقط سرشو تکون داد.پرستار هم تختو هل داد و رفت خواستم جلوشو بگیرم که دکتر گفت ٪آقای کیم باید باهاتون حرف بزنم.پرستار هم تختو هل داد و رفت خواستم جلوشو بگیرم که دکتر گفت ٪آقای کیم باید باهاتون حرف بزنم._دا..رن کجا میبرنش.دکتر اون حالش خوبه دیگه مگه نه؟ ٪متاسفم
۲.۸k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.