پارت هشتاد و نه.....
#پارت هشتاد و نه.....
#کارن...
حرکت کردم طرف خونه ولی هر چند دقیقه بر میگشتم ببینم حالش چطوره هنوز خواب بود بخاطر داروهاش ...
رسیدم خونه ماشین رو بردم تو پارکینگ و پیاده شدم و اومدم طرف جانان و در رو باز کردم دوباره بغلش گرفتم و به سمت خونه بردمش در رو با ارنجم باز کردم و با پا هل دادم و رفتم تو که کامین متوجه من شد و خودش رو بهم رسوند ووگفت:
اخ داداش واسه چی این شکلیه جانان...چه بلایی سرش اومده...
من: بابا خوبه حالش اینا هم مال علائم حساسیت بوده که به بادمجون داشته..
کامین: میگم میخوای خاستگاری رو عقب بندازیم...
من: نه لازم نیست دکتر گغت تا شب حالش خوب میشه....اوممم اصلا با خودمون میبریمش...
کامین: این شکلی ببریم ...
من: وای کامین اصلا بزار اینو بزارم زمین دستم شکست بعد که بیدار شد راجبش حرف میزنیم...
کامین: اره بیا اخ پاک یادم رفت که جانان بغلته...
جانان رو داشتم میبردم طبقه بالا توی راه پله بودم که جانان چشماش رو باز کرد اول با گیجی بهم نگاه کرد ولی انگار یهومتوجه شد توی بغل منه شروع کرد تقلا که بخاطر این که حال نداشت زودی خسته شد اروم گرفت ولی گفت:
بزارم زمین کارن...چرا منو بغل کردی...
من: اولا کارن نه و ارباب ..دوما تو جون نداری تکون بخوری مخوای راه بری...
جانان: بزارم خودم میتونم..
من: نمیتونی...
جانان: میتونم...
من : نمیتونی...
جانان:میتونم...
من: میتونی...
جانان: نمیتونم..
افرین دخترخوب ببین خودت اعتراف کردی نیمیتونی حالا هم اروم بگیر تا ببرمت تو تخت....
جانان حرصی نگام کرد وبعد روش رو رفت...رسیدم اتاقش گذاشتمش روی تختش و گفتم: استراحت کن تا شب میخوایم بریم خاستگاری بهتر شده باشی...
جانان: من نمیام...
من:میای حالام استراحت کن .....
جانان: من نمیام تازه خودت گفتی جای من اونجا نیست..
من: حالام خودم میگم مثل این که یادت رفته من کیم....
جانان: نه اصلا یادم نرفته که بخاطر همین همین نسبت الان اینجا روی تختم...
من: افرین که این قدر فهمیده ای تو...
و بعد از این حرفم رفتم بیرون که کامین و کارین و تیام دیدم که دارن میان سمت اتاق جانان...
من: اوووه چه خبره لشکر کشی کردین...کارین تواینجا چیکار میکنی با تیام...
کارین: سلام داداش والا نگران شدم گفتم بیام ببینم حالش چطوره...اصلا واسه چی این طوری شده...مگه خودش نمیدونست که حساسیت داره واسه چی خوده ...
من: هیچی چرا میدونست من مجبورش کردم قضیه داره ...حالا ولش کنید بزارید بخوابه تا برای شب بهترشه...
تیام: مگه شب میاد باهامون..تو که خودت اجازه ندادی بیاد...
من: و حالا اجازه دادم بیاد...
و به سمت اتاقم رفتم سرم خیلی درد میکرد لباس هام رو در اوردم و رفتم یه دوش گرفتم
#جانان....
اخ که کل تنم دردمیکنه و انگار یکی زده لهم کرد..هنوز گیج خواب بودم دوباره چشمم روی هم افتاد و خوابم برد..
#کارن...
حرکت کردم طرف خونه ولی هر چند دقیقه بر میگشتم ببینم حالش چطوره هنوز خواب بود بخاطر داروهاش ...
رسیدم خونه ماشین رو بردم تو پارکینگ و پیاده شدم و اومدم طرف جانان و در رو باز کردم دوباره بغلش گرفتم و به سمت خونه بردمش در رو با ارنجم باز کردم و با پا هل دادم و رفتم تو که کامین متوجه من شد و خودش رو بهم رسوند ووگفت:
اخ داداش واسه چی این شکلیه جانان...چه بلایی سرش اومده...
من: بابا خوبه حالش اینا هم مال علائم حساسیت بوده که به بادمجون داشته..
کامین: میگم میخوای خاستگاری رو عقب بندازیم...
من: نه لازم نیست دکتر گغت تا شب حالش خوب میشه....اوممم اصلا با خودمون میبریمش...
کامین: این شکلی ببریم ...
من: وای کامین اصلا بزار اینو بزارم زمین دستم شکست بعد که بیدار شد راجبش حرف میزنیم...
کامین: اره بیا اخ پاک یادم رفت که جانان بغلته...
جانان رو داشتم میبردم طبقه بالا توی راه پله بودم که جانان چشماش رو باز کرد اول با گیجی بهم نگاه کرد ولی انگار یهومتوجه شد توی بغل منه شروع کرد تقلا که بخاطر این که حال نداشت زودی خسته شد اروم گرفت ولی گفت:
بزارم زمین کارن...چرا منو بغل کردی...
من: اولا کارن نه و ارباب ..دوما تو جون نداری تکون بخوری مخوای راه بری...
جانان: بزارم خودم میتونم..
من: نمیتونی...
جانان: میتونم...
من : نمیتونی...
جانان:میتونم...
من: میتونی...
جانان: نمیتونم..
افرین دخترخوب ببین خودت اعتراف کردی نیمیتونی حالا هم اروم بگیر تا ببرمت تو تخت....
جانان حرصی نگام کرد وبعد روش رو رفت...رسیدم اتاقش گذاشتمش روی تختش و گفتم: استراحت کن تا شب میخوایم بریم خاستگاری بهتر شده باشی...
جانان: من نمیام...
من:میای حالام استراحت کن .....
جانان: من نمیام تازه خودت گفتی جای من اونجا نیست..
من: حالام خودم میگم مثل این که یادت رفته من کیم....
جانان: نه اصلا یادم نرفته که بخاطر همین همین نسبت الان اینجا روی تختم...
من: افرین که این قدر فهمیده ای تو...
و بعد از این حرفم رفتم بیرون که کامین و کارین و تیام دیدم که دارن میان سمت اتاق جانان...
من: اوووه چه خبره لشکر کشی کردین...کارین تواینجا چیکار میکنی با تیام...
کارین: سلام داداش والا نگران شدم گفتم بیام ببینم حالش چطوره...اصلا واسه چی این طوری شده...مگه خودش نمیدونست که حساسیت داره واسه چی خوده ...
من: هیچی چرا میدونست من مجبورش کردم قضیه داره ...حالا ولش کنید بزارید بخوابه تا برای شب بهترشه...
تیام: مگه شب میاد باهامون..تو که خودت اجازه ندادی بیاد...
من: و حالا اجازه دادم بیاد...
و به سمت اتاقم رفتم سرم خیلی درد میکرد لباس هام رو در اوردم و رفتم یه دوش گرفتم
#جانان....
اخ که کل تنم دردمیکنه و انگار یکی زده لهم کرد..هنوز گیج خواب بودم دوباره چشمم روی هم افتاد و خوابم برد..
۱۴.۴k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.