پارت 38
#پارت_38
همکارای سعید همین طور داشتن دربارش میگفتن و روژان داشت کم کم از حال میرفت.یواش تو گوشش گفتم
_میخای بریم بالا؟
نمی تونست حرف بزنه اگه یه کلمه میگفت بغضش میترکید.فقط دستمو فشار داد که من بلند شدم و از همه عزرخواهی کردم و با هم رفتیم بالا
در که بسته شد روژان روی دوزانو افتاد انگار راه نفسش تازه باز شده بود
_آیدا...سعیدم تو آتیش...
به سختی بلندش کردم تا روی تخت بشینه.هیچی نمیتونستم بگم...نمیدونستم چی بگم فقط..پیشش موندم تا حرف بزنه.
_تو اتیش سوخت...سوخت تا بقیه رو نجات بده
_عزیزم خب...این شغلش ب..
جیغ زد
_لعنت به شغلش...لعنت به شغلش
سفت بغلش کردم و پشتشو نوازش کردم.انقدر گریه کرد و حرف زد که کم کم پلکاش سنگین شد یا بهتره بگم بیهوش شد.
اروم درو بستم و خارج شدم.اونام دیگه رفته بودن.کیان روی صندلی نشسته بود و به کف خیره شده بود.
_خوبی؟
از فکر درومد و سر تکون داد.بشقابارو جم کردم و شستمشون.رزمهر سرشو گذاشته بود رو میز و خواب بود که با صدای ظرفا بیدار شد
_تاله مامانم تو؟
_مامانت خوابه خاله...برو پیش داییت تو پزیرایی نشسته.
چشماشو مالوند و از اشپزخونه بیرون رفت.کمی دوروبرو مرتب کردم.این کارا کوچیک ترین کاری بود که میتونستم در حقشون انجام بدم.اونا برای من کم نزاشتن.جونمو نجات دادن...
بعد از چند دقیقه بیرون رفتم که دیدم کسی نیست.رفتم دم در اتاق کیان تا ازش چیزی بخام
سه تقه به در زدم که صداش اومد
_بیا تو
روی تختش نشسته بود.
_ببخشید میشه لطفا بگی تو تهران دنبال کوچه هایی که میرسه به پارک(....)رو برام پیدا کنن؟البته اگه اشنایی داری یا اصن وقتشو داری و...
_اره حتما...
_مرسی
خواستم برم بیرون که صدام زد
_اینو داشته باش به دردت میخوره شماره روژان و خونه تهران و من توش سیوه.
و بسته ای کوچیک رو به سمتم گرفت.خیلی کوچیک بود که بشه گفت توش یه موبایله!!
_این چیه؟
همکارای سعید همین طور داشتن دربارش میگفتن و روژان داشت کم کم از حال میرفت.یواش تو گوشش گفتم
_میخای بریم بالا؟
نمی تونست حرف بزنه اگه یه کلمه میگفت بغضش میترکید.فقط دستمو فشار داد که من بلند شدم و از همه عزرخواهی کردم و با هم رفتیم بالا
در که بسته شد روژان روی دوزانو افتاد انگار راه نفسش تازه باز شده بود
_آیدا...سعیدم تو آتیش...
به سختی بلندش کردم تا روی تخت بشینه.هیچی نمیتونستم بگم...نمیدونستم چی بگم فقط..پیشش موندم تا حرف بزنه.
_تو اتیش سوخت...سوخت تا بقیه رو نجات بده
_عزیزم خب...این شغلش ب..
جیغ زد
_لعنت به شغلش...لعنت به شغلش
سفت بغلش کردم و پشتشو نوازش کردم.انقدر گریه کرد و حرف زد که کم کم پلکاش سنگین شد یا بهتره بگم بیهوش شد.
اروم درو بستم و خارج شدم.اونام دیگه رفته بودن.کیان روی صندلی نشسته بود و به کف خیره شده بود.
_خوبی؟
از فکر درومد و سر تکون داد.بشقابارو جم کردم و شستمشون.رزمهر سرشو گذاشته بود رو میز و خواب بود که با صدای ظرفا بیدار شد
_تاله مامانم تو؟
_مامانت خوابه خاله...برو پیش داییت تو پزیرایی نشسته.
چشماشو مالوند و از اشپزخونه بیرون رفت.کمی دوروبرو مرتب کردم.این کارا کوچیک ترین کاری بود که میتونستم در حقشون انجام بدم.اونا برای من کم نزاشتن.جونمو نجات دادن...
بعد از چند دقیقه بیرون رفتم که دیدم کسی نیست.رفتم دم در اتاق کیان تا ازش چیزی بخام
سه تقه به در زدم که صداش اومد
_بیا تو
روی تختش نشسته بود.
_ببخشید میشه لطفا بگی تو تهران دنبال کوچه هایی که میرسه به پارک(....)رو برام پیدا کنن؟البته اگه اشنایی داری یا اصن وقتشو داری و...
_اره حتما...
_مرسی
خواستم برم بیرون که صدام زد
_اینو داشته باش به دردت میخوره شماره روژان و خونه تهران و من توش سیوه.
و بسته ای کوچیک رو به سمتم گرفت.خیلی کوچیک بود که بشه گفت توش یه موبایله!!
_این چیه؟
۶۳۲
۱۰ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.