پارت 37
#پارت_37
امروز قراربود چن تا از همکارای سعید برای عرض تسلیت بیان.روژان قرص خورده بود و چند ساعتی خواب بود.
داشتم حلوا درست میک کردم.رزمهرم روی یکی از صندلی های کنار میز نشسته بود و پاهاشو تکون میداد.
زیر گازو خاموش کردم تا سر شه.قالبا رو کنار هم چیدم.رفتم بیرون تا بپرسم قیف اشپزی کجاست
_خاله میدونی قیف اشپزی کجاست؟
_نه..
بیرون رفتم کیان داشت با تلفن حرف میزد.صبر کردم تا حرفش تموم شه.
_کیان یه قیف اشپزی میخاستم...دارین؟
_اره تو کابینت کنار ماشین لباس شوییه...برا چی؟
_هیچی حلوا درست کردم میخاستم تو قالبا بزارمشون...راستی میوه ها هم امادس با میکادو فقط خرما نداشتین اگه میشه....ینی اگه میخای چنتا بسته بگیر بیزحمت
مهربون نگام کرد
_افتادی تو زحمت که...
_نه بابا چه زحمتی...
سرمو پایین انداختم و زیر لب گفتم
_شما مثه خونوادمین...
و با یه با اجازه برگشتم تو اشپزخونه و اون هنوز اونجا ایستاده بود.قیفو برداشتم و شروع کردم به ریختن توی قالبای کوچیک کاغذی و رنگارنگ.
مرتب توی سینی چیدم.مقدار کمی هم توی ظرف کوچیک ریختم و دادم رزمهر بخوره.
زنگ که به صدا در اومد سریع رفتم تا روژان رو بیدار کنم.
_خاله بیرون نیا باشه عزیزم؟
سرشو به معنای تایید تکون داد
از پله ها بالا رفتم و کیان درو باز کرد
_روژان جان...عزیزم بیدار شو اومدن
_هووم؟اها باشه الان میام
_باشه پس من رفتم
روی مبل های پذیرایی نشسته بودن و تقریبا سکوت بود.پیش دستی ها رو چیدم.ظرف میوه بدجوری سنگین بود ولی برش داشتم و برای تهارف بردم که خداروشکر کیان به دادم رسید و ازم گرفتش.حلوا و میکادو رو هم اوردم و نشستم.
روژان هم بعد از چند لحظه بهمون ملحق شد.
به احترامش بلند شدیم
_بفرمایید خواهش میکنم
روی مبل کنار من نشست و بلند شدم براش پیش دستی بزارم که مانعم شد
_برمیدارم خودم....رزمهر کجاس؟
_تو اشپزخونس...فکر کردم مباشه بهتره گفتم بیرون نیاد
_خوب کردی
یکی از اقایون که مسن تر از بقیه بود گفت
_خدا رحمت کنه سعید اقا رو...از جونش مایه گذاشت...با اینکه جوون بود ولی....
اهی کشید و ادامه داد
_حیف شد واقعا حیف شد...
روژان سر به زیر انداخته بود و هیچی نمی گفت.کیان هم همینطور انار براشون سخت بود.خیلی سخت...یکی دیگه شروع به صحبت کرد
_بله ما که با هم بودیم تو اون اتیش سوزی می دیدم که چطور از همه توانش استفاده کرد تا بچه ها بتونن بیان بیرون...
دستی روی دستم نشست.روژان بود.بغض سنگینی داشت.دستشو به ارومی فشردم و نوازشش کردم.برای این دختر زود بود این حادثه...
امروز قراربود چن تا از همکارای سعید برای عرض تسلیت بیان.روژان قرص خورده بود و چند ساعتی خواب بود.
داشتم حلوا درست میک کردم.رزمهرم روی یکی از صندلی های کنار میز نشسته بود و پاهاشو تکون میداد.
زیر گازو خاموش کردم تا سر شه.قالبا رو کنار هم چیدم.رفتم بیرون تا بپرسم قیف اشپزی کجاست
_خاله میدونی قیف اشپزی کجاست؟
_نه..
بیرون رفتم کیان داشت با تلفن حرف میزد.صبر کردم تا حرفش تموم شه.
_کیان یه قیف اشپزی میخاستم...دارین؟
_اره تو کابینت کنار ماشین لباس شوییه...برا چی؟
_هیچی حلوا درست کردم میخاستم تو قالبا بزارمشون...راستی میوه ها هم امادس با میکادو فقط خرما نداشتین اگه میشه....ینی اگه میخای چنتا بسته بگیر بیزحمت
مهربون نگام کرد
_افتادی تو زحمت که...
_نه بابا چه زحمتی...
سرمو پایین انداختم و زیر لب گفتم
_شما مثه خونوادمین...
و با یه با اجازه برگشتم تو اشپزخونه و اون هنوز اونجا ایستاده بود.قیفو برداشتم و شروع کردم به ریختن توی قالبای کوچیک کاغذی و رنگارنگ.
مرتب توی سینی چیدم.مقدار کمی هم توی ظرف کوچیک ریختم و دادم رزمهر بخوره.
زنگ که به صدا در اومد سریع رفتم تا روژان رو بیدار کنم.
_خاله بیرون نیا باشه عزیزم؟
سرشو به معنای تایید تکون داد
از پله ها بالا رفتم و کیان درو باز کرد
_روژان جان...عزیزم بیدار شو اومدن
_هووم؟اها باشه الان میام
_باشه پس من رفتم
روی مبل های پذیرایی نشسته بودن و تقریبا سکوت بود.پیش دستی ها رو چیدم.ظرف میوه بدجوری سنگین بود ولی برش داشتم و برای تهارف بردم که خداروشکر کیان به دادم رسید و ازم گرفتش.حلوا و میکادو رو هم اوردم و نشستم.
روژان هم بعد از چند لحظه بهمون ملحق شد.
به احترامش بلند شدیم
_بفرمایید خواهش میکنم
روی مبل کنار من نشست و بلند شدم براش پیش دستی بزارم که مانعم شد
_برمیدارم خودم....رزمهر کجاس؟
_تو اشپزخونس...فکر کردم مباشه بهتره گفتم بیرون نیاد
_خوب کردی
یکی از اقایون که مسن تر از بقیه بود گفت
_خدا رحمت کنه سعید اقا رو...از جونش مایه گذاشت...با اینکه جوون بود ولی....
اهی کشید و ادامه داد
_حیف شد واقعا حیف شد...
روژان سر به زیر انداخته بود و هیچی نمی گفت.کیان هم همینطور انار براشون سخت بود.خیلی سخت...یکی دیگه شروع به صحبت کرد
_بله ما که با هم بودیم تو اون اتیش سوزی می دیدم که چطور از همه توانش استفاده کرد تا بچه ها بتونن بیان بیرون...
دستی روی دستم نشست.روژان بود.بغض سنگینی داشت.دستشو به ارومی فشردم و نوازشش کردم.برای این دختر زود بود این حادثه...
۱.۱k
۰۹ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.