یک روز صبح تصمیم گرفتم به ملاقات محمد حسین بروم ولی چون

💐یک روز صبح تصمیم گرفتم به ملاقات محمد حسین بروم؛ ولی چون کار داشتم و وقت تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم. کمی که باهم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. بیرون که آمدم به خودم نهیب زدم این چه جور ملاقاتی بود. آتش که نمی بردی، یک کم از وقتت را به محمدحسین اختصاص می دادی.

💐 تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم. بعد از ظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم. با کمال تعجب دیدم تخت خالی است و از محمد حسین هم هیچ خبری نیست. اول گمان کردم او را برای کارهای درمانی، عکسی یا آزمایشی برده اند.

💐 از پرستار پرسیدم: ببخشید! این بیمار ما آقای یوسف الهی کجا هستند؟ مرخص شدند؟

💐 ایشان گفت: نه خیر. مرخص نشده اند. شما نسبتی با ایشان دارید؟
 گفتم: بله هم رزم بنده است.

💐خندید و گفت: راستش ایشان فرار کرده اند.
 فهمیدم که حال و هوای جبهه و عملیات کار خودش را کرده است. محمد حسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته.

#شهید_محمدحسین_یوسف_اللهی
#حسین_پسر_غلامحسین
@maghar98
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
دیدگاه ها (۲)

🌺 آقای ابوالحسن، رئیس یکی از قبایل عراق و فرمانده نیروی مردم...

🌺حاجی در یک کشور نمی جنگید، یک وطن نداشت. از مرز افغانستان ت...

درباره شهید:💐شهید محمد حسین یوسف الهی سال 1340 در شهر «کرمان...

برشی از صفحه ۸۳ کتاب:💐حسین بعضی وقتا شوخی های جالبی داشت، ام...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط