p3
p3
+چ...چییییی
@ قربان اخه...
* اخه نداریم همین که گفتم رو حرف من حرفی نیاد
ویو ات
همین که این حرف رو شنیدم دستام یخ کردن و بدنم بی حس شد
باورم نمیشه که قراره با اون پسره ی لا...شی ازدواج کنم ( پسر من اصنم لاشی نیست تو این فیک اینطوریه 😅)
نمیتونم حرفی بگم ، بغض سنگینی تو گلوم ایجاد شده فقط دلم میخواد از این اتاق برم بیرون تا ی دل سیر گریه کنم
* ات دارم بهت میگم اگر قرار باشه فکرای بچه گانه ای داشته باشی تاوان بدی پس میدی شما دوتا باید با هم ازدواج کنید
@ ببخشید قربان پسرتون میدونه ؟؟
* هنوز نه ولی بزودی بهش میگم حتی اگر اونم راضی نباشه من راضیش میکنم ، بهتون که گفتم این ازدواج باید صورت بگیره چون مادرش قبل از مرگش وصیت کرده بود کوک باید حتما ازدواج کنه تا بتونه اموالم رو به ارث ببره
این خواسته ی زنمه پس بایددد انجام باشه
هرکس یا هر چیزی بخواد مانع بشه با من طرفه
ات تو دلش: ینی چی آخه چرا من ؟؟؟
مگه قهدی دختره که این پیرمرد منو انتخاب کرده
باید من تاوان وصیت یکی دیگه رو بدم ؟؟؟؟
ای خدا این چه بلایی که سر من اومده
میخوام جیغ بزنم ولی نمیشه میخوام بمیرم اما نمیتونم ای خدااااا.....
* دارم دوباره به هردوتاتون تأکید میکنم تا زمان ازدواج اگر چیزی ازتون ببینم وای به حالتون فهمیدین ، ات تا موقع ازدواج نمیخوام خطایی ازت سر بزنه
نویسنده:
خلاصه اینکه بعد صحبت های آقای جئون و تایین ی زمان برای ازدواج اون دوتا ات و پدرش از اتاق اومدن بیرون
ات
الان سه روز از شنیدن اون خبر لعنتی میگذره
هنوزم نتونستم با این غضیه کنار بیام
نه خواب دارم نه غذا
از اون موقع دارم فکر که چطوری یه راهی پیدا میشه که این اتفاق نیوفته ولی به هیچ جا نرسیدم
انگار این تقدیر شوم منه که مجبورم باهاش سازگاری کنم
ولی باید به یه آدم مهم اینو بگم ، سوهو
( سوهو دوست پسر ات هست که قرار بود باهم ازدواج کنن)
اره ، باید بهش بگم امیدوارم درک کنه
( گوشی رو برداشت و بهش پیام داد.... تو ی کافه باهم قرار گذاشتن)
فلش بک
سوهو: سلام عزیزم خوبی
+سلام سوهو مرسی بد نیستم
سوهو: چاگی چیزی شده چرا ناراحتی
+ عامم...حلا بشین بهت میگم
سوهو: دارم نگران میشما بگو
+عزیزم ببین این یه تقدیر ناخواسته س تقصیر من نیست
بدون که هر اتفاقی هم افتاد بازم من عاشقت میمونم
سوهو: اتتتتتت حاشیه نرو حرف بزنم سریع
+ ....( قضیه رو میگه)
سوهو: چییی؟؟ اون عوضی ازت خواسته که با اون پسر..... ازدواج کنی ( با داد ، جوری که همه آدمای تو کافه به سمتشون برگشتن) +بخدا اگه همین الان ساکت نشینی سر جات میرم بیرون
(سوهو با این حرف ات آتیشش کم شد و نشست)
دوستان اینم از پارت سوم خدمت شما
ببخشید که امروز نتونستم زیاد پارت براتون بزارم ولی جبران میکنم
شبتون بخیر 💫💜
+چ...چییییی
@ قربان اخه...
* اخه نداریم همین که گفتم رو حرف من حرفی نیاد
ویو ات
همین که این حرف رو شنیدم دستام یخ کردن و بدنم بی حس شد
باورم نمیشه که قراره با اون پسره ی لا...شی ازدواج کنم ( پسر من اصنم لاشی نیست تو این فیک اینطوریه 😅)
نمیتونم حرفی بگم ، بغض سنگینی تو گلوم ایجاد شده فقط دلم میخواد از این اتاق برم بیرون تا ی دل سیر گریه کنم
* ات دارم بهت میگم اگر قرار باشه فکرای بچه گانه ای داشته باشی تاوان بدی پس میدی شما دوتا باید با هم ازدواج کنید
@ ببخشید قربان پسرتون میدونه ؟؟
* هنوز نه ولی بزودی بهش میگم حتی اگر اونم راضی نباشه من راضیش میکنم ، بهتون که گفتم این ازدواج باید صورت بگیره چون مادرش قبل از مرگش وصیت کرده بود کوک باید حتما ازدواج کنه تا بتونه اموالم رو به ارث ببره
این خواسته ی زنمه پس بایددد انجام باشه
هرکس یا هر چیزی بخواد مانع بشه با من طرفه
ات تو دلش: ینی چی آخه چرا من ؟؟؟
مگه قهدی دختره که این پیرمرد منو انتخاب کرده
باید من تاوان وصیت یکی دیگه رو بدم ؟؟؟؟
ای خدا این چه بلایی که سر من اومده
میخوام جیغ بزنم ولی نمیشه میخوام بمیرم اما نمیتونم ای خدااااا.....
* دارم دوباره به هردوتاتون تأکید میکنم تا زمان ازدواج اگر چیزی ازتون ببینم وای به حالتون فهمیدین ، ات تا موقع ازدواج نمیخوام خطایی ازت سر بزنه
نویسنده:
خلاصه اینکه بعد صحبت های آقای جئون و تایین ی زمان برای ازدواج اون دوتا ات و پدرش از اتاق اومدن بیرون
ات
الان سه روز از شنیدن اون خبر لعنتی میگذره
هنوزم نتونستم با این غضیه کنار بیام
نه خواب دارم نه غذا
از اون موقع دارم فکر که چطوری یه راهی پیدا میشه که این اتفاق نیوفته ولی به هیچ جا نرسیدم
انگار این تقدیر شوم منه که مجبورم باهاش سازگاری کنم
ولی باید به یه آدم مهم اینو بگم ، سوهو
( سوهو دوست پسر ات هست که قرار بود باهم ازدواج کنن)
اره ، باید بهش بگم امیدوارم درک کنه
( گوشی رو برداشت و بهش پیام داد.... تو ی کافه باهم قرار گذاشتن)
فلش بک
سوهو: سلام عزیزم خوبی
+سلام سوهو مرسی بد نیستم
سوهو: چاگی چیزی شده چرا ناراحتی
+ عامم...حلا بشین بهت میگم
سوهو: دارم نگران میشما بگو
+عزیزم ببین این یه تقدیر ناخواسته س تقصیر من نیست
بدون که هر اتفاقی هم افتاد بازم من عاشقت میمونم
سوهو: اتتتتتت حاشیه نرو حرف بزنم سریع
+ ....( قضیه رو میگه)
سوهو: چییی؟؟ اون عوضی ازت خواسته که با اون پسر..... ازدواج کنی ( با داد ، جوری که همه آدمای تو کافه به سمتشون برگشتن) +بخدا اگه همین الان ساکت نشینی سر جات میرم بیرون
(سوهو با این حرف ات آتیشش کم شد و نشست)
دوستان اینم از پارت سوم خدمت شما
ببخشید که امروز نتونستم زیاد پارت براتون بزارم ولی جبران میکنم
شبتون بخیر 💫💜
۸.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.