center:b1ebe7143e]فصل دوم :
center:b1ebe7143e]فصل دوم :
آنچه لوسی پیدا کرد
لوسی گفت : عصر بخیر .
اما فان چنان سرگرم جمع کردن بسته هایش بود که اول جواب نداد ؛ و وقتی که بسته هایش را برداشت تعظیم
کوچکی به لوسی کرد و گفت : عصر بخیر ، عصر بخیر . مرا ببخشید ، قصد فضولی کردن ندارم ، اما آیا
درست فهمیده ام که شما دختر حوا هستید ؟
لوسی که منظور او را درست نمی فهمید گفت : اسم من لوسی است .
فان پرسید : اما شما ... ببخشید ... شما از همان موجوداتی هستید که آنها را دختر می نامند ؟
لوسی گفت : البته که من یک دخترم .
: در واقع شما یک آدم هستید ؟
لوسی که هنوز از حرفهای فان گیج بود گفت : البته که من آدم هستم .
فان گفت : من چقدر احمق هستم ! بی شک همین طور است که می گویید . می دانید ، من قبلاً هرگز پسر آدم
یا دختر حوا را ندیده ام . خوشبختم ، یعنی ...
سپس ساکت شد ، گویی می خواست چیزی بگوید که دلش نمی خواست آن را به زبان بیاورد ؛ اما ناگهان به
یادش آمده بود .
: خوشبختم ، خوشبختم . اجازه بدهید خودم را معرفی کنم . اسم من تومنوس است .
لوسی گفت : از آشنایی با شما بسیار خوشبختم آقای تومنوس .
آقای تومنوس گفت : ممکن است بپرسم ، ای لوسی ، دختر حوا ، چگونه به نارنیا آمده اید ؟
لوسی گفت : نارنیا ؟ نارنیا چیست ؟
فان گفت : اینجا سرزمین نارنیاست ، جایی که اکنون ما در آن هستیم ؛ تمام قلمروی بین تیرچراغ و قصر بزرگ
کایرپاراول که در کنار دریای شرقی قرار دارد . و شما ... شما از جنگلهای وحشی غرب آمده اید ؟
لوسی گفت : من ... من از توی کمد انباری به اینجا آمده ام .
آقای تومنوس با صدای افسرده گفت : افسوس ! اگر وقتی که فان کوچکی بودم بیشتر جغرافیا خوانده بودم بی
شک همه این سرزمین های عجیب را می شناختم . حالا دیگر خیلی دیر است .
لوسی تقریباً با خنده گفت : اما اینها کشور نیستند ؛ همین پشت هستند ... به گمانم ... مطمئن نیستم . همین حالا
آنجا تابستان است .
آقای تومنوس گفت : ای دختر حوا ، از سرزمین اتاق انباری که تابستان جاویدان در شهر درخشان کمد بر آن
حکمفرماست ، چطور است بیایید با من چای بنوشید ؛ چون در نارنیا زمستان است و مدتها زمستان بوده است ،
و اگر ما در برف باستیم و گپ بزنیم هر دو سرما می خوریم .
لوسی گفت : خیلی متشکرم آقای تومنوس ، اما من داشتم فکر می کردم که باید برگردم .
فان گفت : خانه ام همین نزدیکیهاست ، و آتش پرخروشی در آن هست ... و نان برشته ... و ساردین و ... کیک
، آماده است .
لوسی گفت : شما لطف دارید ، اما من نمی توانم زیاد بمانم .
آقای تومنوس گفت : دختر حوا ، اگر بازوی مرا بگیرید می توانم چتر را روی سر شما هم بگیرم .
و به این ترتیب لوسی خود را بازو در بازوی این موجود عجیب در حال رفتن در جنگل دید ؛ گویی آن دو
همدیگر را یک عمر می شناختند .
زیاد راه نرفته بودند که به زمین ناهمواری رسیدند که صخره ای در بالا و تپه های کوچکی پایین آن قرار داشت
. در ته دره کوچکی ، آقای تومنوس طوری که گویی می خواهد پا روی صخره بسیار بزرگی بگذارد ، ناگهان
به یک سمت پیچید ، اما لوسی در آخرین لحظه فهمید که آقای تومنوس دارد او را به ورودی غاری راهنمایی
می کند . به محض اینکه وارد غار شدند لوسی خود را در حال پلک زدن در نور آتش هیزم یافت . آقای
تومنوس خم شد و یک تکه چوب شعله ور را با یک انبر تمیز از آتش بیرون کشید و چراغها را روشن کرد .
گفت : زیاد طول نمی کشد .
و بی درنگ کتری را روی آتش گذاشت .
لوسی فکر کرد ، هیچ وقت در جایی قشنگتر از آنجا نبوده است . غار کوچک خشک تمیزی بود از سنگهای
سرخ فام ، با یک قالی در کف آن و دو صندلی به قول آقای تومنوس : یکی برای من و دیگری برای یک
دوست . و میز و یک گنجه آشپزخانه و یک پیش بخاری و در بالای آن عکسی از یک فان پیر ریش
خاکستری .
در گوشه ای دری بود که لوسی فکر کرد باید به اتاق خواب آقای تومنوس باز شود و روی یک دیوار قفسه ای
پر از کتاب بود . در مدتی که فان میز چای را می چید لوسی اینها را تماشا می کرد . کتابها عنوانهایی از این
قبیل داشتند ؛ زندگی و نامه های سلینوس ، یا پریها و زندگی آنها یا انسانها ، میمونها و شکاربانها ؛
تحقیقی درباره افسانه عامیانه یا آیا انسان اسطوره است ؟
فان گفت : بفرمایید میل کنید ، دختر حوا !
و براستی که عصرانه بی نظیری بود . برای هرکدام یک تخم مرغ نیم پز قهوه ای قشنگ و ساردین روی نان
برشته ، و بعد نان برشته کره ای ، و پس از آن نان برشته و عسل و بعد کیک شکری . و وقتی که لوسی از
خوردن خسته شد ، فان شروع کرد به حرف زدن . از پایکوبی نیمه شب گفت ، و اینکه چگونه پریهایی که در
چاهها زندگی می کنند و پریهای جنگلی که در تنه درختان زندگی می کنند بیرون می آیند که با فان ها
برقصند ؛ درباره گروههای دنباله دار شکار صحبت کرد که در جستجوی گوزن سپید شیری هستند و اگر آن را
بگیرند
آنچه لوسی پیدا کرد
لوسی گفت : عصر بخیر .
اما فان چنان سرگرم جمع کردن بسته هایش بود که اول جواب نداد ؛ و وقتی که بسته هایش را برداشت تعظیم
کوچکی به لوسی کرد و گفت : عصر بخیر ، عصر بخیر . مرا ببخشید ، قصد فضولی کردن ندارم ، اما آیا
درست فهمیده ام که شما دختر حوا هستید ؟
لوسی که منظور او را درست نمی فهمید گفت : اسم من لوسی است .
فان پرسید : اما شما ... ببخشید ... شما از همان موجوداتی هستید که آنها را دختر می نامند ؟
لوسی گفت : البته که من یک دخترم .
: در واقع شما یک آدم هستید ؟
لوسی که هنوز از حرفهای فان گیج بود گفت : البته که من آدم هستم .
فان گفت : من چقدر احمق هستم ! بی شک همین طور است که می گویید . می دانید ، من قبلاً هرگز پسر آدم
یا دختر حوا را ندیده ام . خوشبختم ، یعنی ...
سپس ساکت شد ، گویی می خواست چیزی بگوید که دلش نمی خواست آن را به زبان بیاورد ؛ اما ناگهان به
یادش آمده بود .
: خوشبختم ، خوشبختم . اجازه بدهید خودم را معرفی کنم . اسم من تومنوس است .
لوسی گفت : از آشنایی با شما بسیار خوشبختم آقای تومنوس .
آقای تومنوس گفت : ممکن است بپرسم ، ای لوسی ، دختر حوا ، چگونه به نارنیا آمده اید ؟
لوسی گفت : نارنیا ؟ نارنیا چیست ؟
فان گفت : اینجا سرزمین نارنیاست ، جایی که اکنون ما در آن هستیم ؛ تمام قلمروی بین تیرچراغ و قصر بزرگ
کایرپاراول که در کنار دریای شرقی قرار دارد . و شما ... شما از جنگلهای وحشی غرب آمده اید ؟
لوسی گفت : من ... من از توی کمد انباری به اینجا آمده ام .
آقای تومنوس با صدای افسرده گفت : افسوس ! اگر وقتی که فان کوچکی بودم بیشتر جغرافیا خوانده بودم بی
شک همه این سرزمین های عجیب را می شناختم . حالا دیگر خیلی دیر است .
لوسی تقریباً با خنده گفت : اما اینها کشور نیستند ؛ همین پشت هستند ... به گمانم ... مطمئن نیستم . همین حالا
آنجا تابستان است .
آقای تومنوس گفت : ای دختر حوا ، از سرزمین اتاق انباری که تابستان جاویدان در شهر درخشان کمد بر آن
حکمفرماست ، چطور است بیایید با من چای بنوشید ؛ چون در نارنیا زمستان است و مدتها زمستان بوده است ،
و اگر ما در برف باستیم و گپ بزنیم هر دو سرما می خوریم .
لوسی گفت : خیلی متشکرم آقای تومنوس ، اما من داشتم فکر می کردم که باید برگردم .
فان گفت : خانه ام همین نزدیکیهاست ، و آتش پرخروشی در آن هست ... و نان برشته ... و ساردین و ... کیک
، آماده است .
لوسی گفت : شما لطف دارید ، اما من نمی توانم زیاد بمانم .
آقای تومنوس گفت : دختر حوا ، اگر بازوی مرا بگیرید می توانم چتر را روی سر شما هم بگیرم .
و به این ترتیب لوسی خود را بازو در بازوی این موجود عجیب در حال رفتن در جنگل دید ؛ گویی آن دو
همدیگر را یک عمر می شناختند .
زیاد راه نرفته بودند که به زمین ناهمواری رسیدند که صخره ای در بالا و تپه های کوچکی پایین آن قرار داشت
. در ته دره کوچکی ، آقای تومنوس طوری که گویی می خواهد پا روی صخره بسیار بزرگی بگذارد ، ناگهان
به یک سمت پیچید ، اما لوسی در آخرین لحظه فهمید که آقای تومنوس دارد او را به ورودی غاری راهنمایی
می کند . به محض اینکه وارد غار شدند لوسی خود را در حال پلک زدن در نور آتش هیزم یافت . آقای
تومنوس خم شد و یک تکه چوب شعله ور را با یک انبر تمیز از آتش بیرون کشید و چراغها را روشن کرد .
گفت : زیاد طول نمی کشد .
و بی درنگ کتری را روی آتش گذاشت .
لوسی فکر کرد ، هیچ وقت در جایی قشنگتر از آنجا نبوده است . غار کوچک خشک تمیزی بود از سنگهای
سرخ فام ، با یک قالی در کف آن و دو صندلی به قول آقای تومنوس : یکی برای من و دیگری برای یک
دوست . و میز و یک گنجه آشپزخانه و یک پیش بخاری و در بالای آن عکسی از یک فان پیر ریش
خاکستری .
در گوشه ای دری بود که لوسی فکر کرد باید به اتاق خواب آقای تومنوس باز شود و روی یک دیوار قفسه ای
پر از کتاب بود . در مدتی که فان میز چای را می چید لوسی اینها را تماشا می کرد . کتابها عنوانهایی از این
قبیل داشتند ؛ زندگی و نامه های سلینوس ، یا پریها و زندگی آنها یا انسانها ، میمونها و شکاربانها ؛
تحقیقی درباره افسانه عامیانه یا آیا انسان اسطوره است ؟
فان گفت : بفرمایید میل کنید ، دختر حوا !
و براستی که عصرانه بی نظیری بود . برای هرکدام یک تخم مرغ نیم پز قهوه ای قشنگ و ساردین روی نان
برشته ، و بعد نان برشته کره ای ، و پس از آن نان برشته و عسل و بعد کیک شکری . و وقتی که لوسی از
خوردن خسته شد ، فان شروع کرد به حرف زدن . از پایکوبی نیمه شب گفت ، و اینکه چگونه پریهایی که در
چاهها زندگی می کنند و پریهای جنگلی که در تنه درختان زندگی می کنند بیرون می آیند که با فان ها
برقصند ؛ درباره گروههای دنباله دار شکار صحبت کرد که در جستجوی گوزن سپید شیری هستند و اگر آن را
بگیرند
۱۶.۹k
۲۱ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.