رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷۱
به اطراف نگاه کردم.
عدهی کمی بهمون نگاه میکردند.
بهش نگاه کردم.
-برید استاد، برید و شر بپا نکنید حوصلهی کمیته ي انضباطیو اینجور چیزها رو ندارم، اصلا برید و
دیگه هم پشت سرتونو نگاه نکنید.
عصبی لبشو با زبونش تر کرد.
انگشت اشارهشو به طرفم گرفت.
-من دست از سرت برنمیدارم، اینو بکن توي
گوشت.
با عصبانیت و چشمهاي پر از اشک بهش نگاه کردم.
چرخید.
با قدمهاي تند ازم دور شد و چنگی به موهاش زد.
با بغض چشمهامو بستم و دندونهامو روي هم
سابیدم.
عطیه جدي گفت: میخواي بگی چی شده یا بریم از
خود استاد بپرسیم؟ هان؟
دو دستمو توي صورتم کشیدم.
-اصلا حالم خوب نیست سوال نپرسید.
خواستم قدمی بردارم که جلوم وایساد.
-برم از خود استاد بپرسم؟
-اگه بهت گفت برو ازش بپرس.
از کنارش رد شدم که محدثه بلند گفت: باشه مطهره
خانم، منو که میشناسی ته و توي قضیه رو درمیارم.
نفس کلافهاي کشیدم.
با وایسادن پسره ایمان جلوم اخمی کردم.
دقیق بهم نگاه کرد.
-حالت خوبه؟ استاد چیزي بدي بهت گفت؟
-خوبم ممنون.
خواستم برم که نذاشت.
-اگه کمک میخواي رو من حساب کن.
با کمی مکث گفتم: نه ممنون.
*******
کارامو که تموم کردم توي فلش ریختم تا واسه
احمد آقا ببرم.
پشت در اتاقش وایسادم و چند تقه به در زدم که با
شنیدن صداي استاد دستم رو هوا خشک شد.
-بفرمائید.
با تردید دستگیره رو گرفتم.
نرم؟ برم؟
-بفرمائید داخل.
دستمو انداختم اما باز دستگیره رو گرفتم.
بالاخره عزممو جمع کردم و وارد شدم.
کوتاه سرشو بالا آورد که با دیدنم اخمهاش در هم
رفت و به لپ تاپ نگاه کرد.
-چی کار داري؟
به سمتش رفتم.
-کارامو آوردم ببینید.
-مگه نمیدونی باید بدیش به خانم عسکري نه من؟
از لحنش حرصم گرفت.
-منم نمیخواستم به شما بدمش میخواستم به آقا
احمد بدم.
-به بابامم نباید بدي.
از اینکه بهم نگاه نمیکرد حرص میخوردم.
آخرش لپ تاپشو بستم و با حرص گفتم: وقتی یکی
داره باهاتون حرف میزنه بهش نگاه کنید.
دستهاشو توي هم قفل کرد و به صندلی تکیه داد.
-چرا باید بهت نگاه کنم؟
-چون دارم باهاتون حرف میزنم.
از جاش بلند شد و میز رو دور زد که به طرفش
چرخیدم.
-دوستهات اومدند سراغم.
-میدونم.
-بهشون چیزي نگفتم.
-اینم میدونم.
خوب بهم نزدیک شد که یه قدم به عقب رفتم.
-به حرفهام فکر کردي.
رك و پوست کنده گفتم: نمیتونم.
به اطراف نگاه کرد و لبشو با زبونش تر کرد.
-که اینطور.
-اصلا میرم فلشو به خانم عسکري بدم.
خواستم برم که دستشو کنارم گرفت.
-میدونی، همیشه میتونم بدزدمت و مجبورت
کنم.
با تعجب گفتم: چی؟!
کمی تو صورتم خم شد.
-اما به نفعته که باهام راه بیاي عزیزم.
ناباورانه گفتم: شما خیلی دارید از حدتون میگذرید
دیگه!
لبخند محوي زد.
-واقعا؟
#پارت_۷۱
به اطراف نگاه کردم.
عدهی کمی بهمون نگاه میکردند.
بهش نگاه کردم.
-برید استاد، برید و شر بپا نکنید حوصلهی کمیته ي انضباطیو اینجور چیزها رو ندارم، اصلا برید و
دیگه هم پشت سرتونو نگاه نکنید.
عصبی لبشو با زبونش تر کرد.
انگشت اشارهشو به طرفم گرفت.
-من دست از سرت برنمیدارم، اینو بکن توي
گوشت.
با عصبانیت و چشمهاي پر از اشک بهش نگاه کردم.
چرخید.
با قدمهاي تند ازم دور شد و چنگی به موهاش زد.
با بغض چشمهامو بستم و دندونهامو روي هم
سابیدم.
عطیه جدي گفت: میخواي بگی چی شده یا بریم از
خود استاد بپرسیم؟ هان؟
دو دستمو توي صورتم کشیدم.
-اصلا حالم خوب نیست سوال نپرسید.
خواستم قدمی بردارم که جلوم وایساد.
-برم از خود استاد بپرسم؟
-اگه بهت گفت برو ازش بپرس.
از کنارش رد شدم که محدثه بلند گفت: باشه مطهره
خانم، منو که میشناسی ته و توي قضیه رو درمیارم.
نفس کلافهاي کشیدم.
با وایسادن پسره ایمان جلوم اخمی کردم.
دقیق بهم نگاه کرد.
-حالت خوبه؟ استاد چیزي بدي بهت گفت؟
-خوبم ممنون.
خواستم برم که نذاشت.
-اگه کمک میخواي رو من حساب کن.
با کمی مکث گفتم: نه ممنون.
*******
کارامو که تموم کردم توي فلش ریختم تا واسه
احمد آقا ببرم.
پشت در اتاقش وایسادم و چند تقه به در زدم که با
شنیدن صداي استاد دستم رو هوا خشک شد.
-بفرمائید.
با تردید دستگیره رو گرفتم.
نرم؟ برم؟
-بفرمائید داخل.
دستمو انداختم اما باز دستگیره رو گرفتم.
بالاخره عزممو جمع کردم و وارد شدم.
کوتاه سرشو بالا آورد که با دیدنم اخمهاش در هم
رفت و به لپ تاپ نگاه کرد.
-چی کار داري؟
به سمتش رفتم.
-کارامو آوردم ببینید.
-مگه نمیدونی باید بدیش به خانم عسکري نه من؟
از لحنش حرصم گرفت.
-منم نمیخواستم به شما بدمش میخواستم به آقا
احمد بدم.
-به بابامم نباید بدي.
از اینکه بهم نگاه نمیکرد حرص میخوردم.
آخرش لپ تاپشو بستم و با حرص گفتم: وقتی یکی
داره باهاتون حرف میزنه بهش نگاه کنید.
دستهاشو توي هم قفل کرد و به صندلی تکیه داد.
-چرا باید بهت نگاه کنم؟
-چون دارم باهاتون حرف میزنم.
از جاش بلند شد و میز رو دور زد که به طرفش
چرخیدم.
-دوستهات اومدند سراغم.
-میدونم.
-بهشون چیزي نگفتم.
-اینم میدونم.
خوب بهم نزدیک شد که یه قدم به عقب رفتم.
-به حرفهام فکر کردي.
رك و پوست کنده گفتم: نمیتونم.
به اطراف نگاه کرد و لبشو با زبونش تر کرد.
-که اینطور.
-اصلا میرم فلشو به خانم عسکري بدم.
خواستم برم که دستشو کنارم گرفت.
-میدونی، همیشه میتونم بدزدمت و مجبورت
کنم.
با تعجب گفتم: چی؟!
کمی تو صورتم خم شد.
-اما به نفعته که باهام راه بیاي عزیزم.
ناباورانه گفتم: شما خیلی دارید از حدتون میگذرید
دیگه!
لبخند محوي زد.
-واقعا؟
۴۱۳
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.