پارت دویست و سیزده...
#پارت دویست و سیزده...
#کارن..
رفتم سمتش که عقب رفت پوزخنددی بهش زدم کجا میخواست فرار کنه ...
مگه راهی داشت بتونه از این جهنم فرار کنه...
جلو رفتم و اون خودش رو عقب کشید تا این که به دیوار رسید..
رفتم جلوش نشستم از ترس چشماش دو دو میزد کل تنش جای کمربند بود با خوشی دستی به جاشون کشیدم که اخی گفت..
من: اخ ببخشید عشقم ...دردت اومد...شرمنده ...
ولی بهتره عادت کنی....
بعدش پاشدم و لیاسامو در اوردم انداختم گوشه اتاق ...
به سمتش رفتم ..
چون لخت بود کارم راحت بی هیچ ملایمتی شروع کردم گاز گرفتن و مک زدن بدنش جای گازام میموندن و اون ناله میکرد ولی من حالیم نبود و کیف میکردم ....
بدون هیچ ملایمتی باهاش رابطه برقرار کردم ...
چند باری از حال رفت که با سیلی دوباره چشماش رو باز کرد..
دم دمای صبح بود که بی هوش شد منم وسایلم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ..
درو قفل کردمو رفتم پایین ..
روی مبل ولو شدم و بازم کارای قبل سیگارو مشروب و....
نمیدونم چقدر خوردم که بیهوش شدم...
ظهر بود که با سر درد بدی بیدار شدم...
سرم میخواست منغج بشه از درد رفتم سمت اشپز خونه سرم روزیر اب سرد سینک گرفتم ..
بعد از چند دقیقه عقب کشید ...
گشتم بود یه چیزی ویخچال در اوردمو خوردم ...
واسه جانان هم یه تیکه پنیر و نون گذااشتم تو سینی ...
بردم براش هبوزسر جای دیشبش بودو تکون نخورده بود ...
جای گازای دیشبم و کمربند رو تنش مونده بود...
دلم واسه عشقم سوخت سریع سینی و گذاشتم اومدم بیرون...
من نباید دلم واسش میسوخت اون خیانت کرد بهم ..
من باید انتقام عشقم که بهش خبانت شده رو بگیرم......
ولی قبل باید بدونم اون بی شرف چطوری با حظور نگهبانا رفته تو خونه...
سوار ماشین شدم و روندم طرف خونه ...
رسیدم با نگهبانا که صحبت کردم هیچ کس ندیده بودش ..
پس یواشکی اومده بود..
کلی بااهاشون بحث کردمو و عصبی رفتم بیمارستان مرخصی رد کردمو ولی شرکتو نمیتونستم بی خیال شم..
روندم دوباره طرف خونه...
یه چیزی از بین همون خرتو پرتا برداشتم و خوردم ...
همش فکرم این بود واسه چی ...
واسه چی این کارو کرد ....
اون که میگفت دوسم داره ...
من که درسته صیغمون اجبار بود ولی خودش هم خواست..
هزار تا فکر میومد تو سرم ...
ولی باید اول اون مرد رو پیدا میکردم...
به چند تا از دوستام سپردم بیوفتن دنبالش...
چشمام رو بستم که بازم اون صحنه لعنتی جلو چشمم شروع کردن رژه رفتن...
و بازم من شروع کردم خوردن...
و بازم کشیدن اون سیگار لعنتی که خیلی وقت بود دیگه نمیکشیدمش...
و بازم اتاق جانان و یه رابطه زوری دیگه .
بازم تقلا های جانان ...
و بازم التماساش...
ولیمن دیگه دلی واسم نمونده بود...
که واسش نرم شه...
#کارن..
رفتم سمتش که عقب رفت پوزخنددی بهش زدم کجا میخواست فرار کنه ...
مگه راهی داشت بتونه از این جهنم فرار کنه...
جلو رفتم و اون خودش رو عقب کشید تا این که به دیوار رسید..
رفتم جلوش نشستم از ترس چشماش دو دو میزد کل تنش جای کمربند بود با خوشی دستی به جاشون کشیدم که اخی گفت..
من: اخ ببخشید عشقم ...دردت اومد...شرمنده ...
ولی بهتره عادت کنی....
بعدش پاشدم و لیاسامو در اوردم انداختم گوشه اتاق ...
به سمتش رفتم ..
چون لخت بود کارم راحت بی هیچ ملایمتی شروع کردم گاز گرفتن و مک زدن بدنش جای گازام میموندن و اون ناله میکرد ولی من حالیم نبود و کیف میکردم ....
بدون هیچ ملایمتی باهاش رابطه برقرار کردم ...
چند باری از حال رفت که با سیلی دوباره چشماش رو باز کرد..
دم دمای صبح بود که بی هوش شد منم وسایلم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ..
درو قفل کردمو رفتم پایین ..
روی مبل ولو شدم و بازم کارای قبل سیگارو مشروب و....
نمیدونم چقدر خوردم که بیهوش شدم...
ظهر بود که با سر درد بدی بیدار شدم...
سرم میخواست منغج بشه از درد رفتم سمت اشپز خونه سرم روزیر اب سرد سینک گرفتم ..
بعد از چند دقیقه عقب کشید ...
گشتم بود یه چیزی ویخچال در اوردمو خوردم ...
واسه جانان هم یه تیکه پنیر و نون گذااشتم تو سینی ...
بردم براش هبوزسر جای دیشبش بودو تکون نخورده بود ...
جای گازای دیشبم و کمربند رو تنش مونده بود...
دلم واسه عشقم سوخت سریع سینی و گذاشتم اومدم بیرون...
من نباید دلم واسش میسوخت اون خیانت کرد بهم ..
من باید انتقام عشقم که بهش خبانت شده رو بگیرم......
ولی قبل باید بدونم اون بی شرف چطوری با حظور نگهبانا رفته تو خونه...
سوار ماشین شدم و روندم طرف خونه ...
رسیدم با نگهبانا که صحبت کردم هیچ کس ندیده بودش ..
پس یواشکی اومده بود..
کلی بااهاشون بحث کردمو و عصبی رفتم بیمارستان مرخصی رد کردمو ولی شرکتو نمیتونستم بی خیال شم..
روندم دوباره طرف خونه...
یه چیزی از بین همون خرتو پرتا برداشتم و خوردم ...
همش فکرم این بود واسه چی ...
واسه چی این کارو کرد ....
اون که میگفت دوسم داره ...
من که درسته صیغمون اجبار بود ولی خودش هم خواست..
هزار تا فکر میومد تو سرم ...
ولی باید اول اون مرد رو پیدا میکردم...
به چند تا از دوستام سپردم بیوفتن دنبالش...
چشمام رو بستم که بازم اون صحنه لعنتی جلو چشمم شروع کردن رژه رفتن...
و بازم من شروع کردم خوردن...
و بازم کشیدن اون سیگار لعنتی که خیلی وقت بود دیگه نمیکشیدمش...
و بازم اتاق جانان و یه رابطه زوری دیگه .
بازم تقلا های جانان ...
و بازم التماساش...
ولیمن دیگه دلی واسم نمونده بود...
که واسش نرم شه...
۱۰.۶k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.