پارت دویست و دوازده...
#پارت دویست و دوازده...
#کارن...
از موهاش دوباره کشیدمش و از پله ها بالا بردمش سعی میکرد موهاش رو از دستم بکشه و فرار کنه تز دستم ولی...
خیال خام..
انداختمش توی یکی از اتاقا و درو روش قفل کردم..
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم ..
وفتم پیش یه جوشکار و اوردمش خونه..
بهش گفتم یه صفحه فلزی جلوی پنجره این اتاق جوش بده...
مشغول کارش شد یه دو ساعتی مشغول بود بعد از اتمام کارش پولش رو حساب کردمو فرستادمش رفت ..
زنگ زدم یکی از شرکتای خدماتی و گفتم چند تا کارگر بفرستن ..
بعد از این که اومدن تمام وسایل اتاقی رو که میخواستم رو خالی کردن و فقط یه فرش وسطش گذاشتن..
اتاق تاریک به خاطر اون صفحه فلزی روی پنجره لامپ اتاق رو هم باز کردم اتاق غیر از همون فرش هیچی نداشت پول کارگرا رو دادم و راهیشون کردم برن رفتم طرف اتاق جانان درش رو باز کردم رفتم تو هه ...
یه گوشه تخت تو خودش جمع شده بود و داشت گریه میکرد...
من: واسه چی گریه عشقم...اومدیم واسه خودمون گردش ..
فک کن یه سفر دو نفره...
جانان شروع کرد به این که چرا این کارو باهاش میکنم و التماس کردن ولی گوشش ندادم کشیدمش و بردمش سمت اتاقی که واسش اماده کرده بود پرتش کردم تو اتاق و در اتاق رو قفل کردم...
کمربندم رو باز کردمو دور دستش پیچیدم شروع کرد التماش و گریه بلند بلند ...
با پوزخند رفتم سمتش و شروع کردم به زدنش ...
نمیدونم چقدر زدمش و اون التماس کرد که خودم خسته شدم...لگدی بهش زدم و از اتاق اومدم بیرون ...در رو قفل کردم و رفتم پایین توی یخچال چیزی نبود مجبور بودم برم خرید..
پوفی کردمو رفتم باز سوار ماشین شدم ...
رفتم خرید کردمو چند تا بطری مشروب و چند تا پاکت سیگترم خریدم...
اومد خونه یه کیک خوردم و رفتم توی سالن ...
یکی از شیشه های مشروب رو باز کردم و شروع کردم خوردم ...
هه منی که از این چیزا بدم میومد...حالا خودم دارم میخورم...
گلوم میسوخت ولی میخواستم واسه یه لحظه هم شده اون عکسا و صحنه های صبح رو فراموش کنم ...
ولی مگه میشد...همشون مثل یه فیلم رو دور تکرار جلو چشمام تکرار میشدن...
نمیدونم ساعت چند بود ...یا چندتا سیگار کشیده بودم...
و چقدر خورده بودم ...تلوتلو خوران رفتم سمت اتاقش ..
درو باز کردم با زحمت و رفتم تو...جمع شد تو خودش...
هه عشقم ازم ترسید...
من: چرا جمع میشی جوجه کارن...اخ نه ببخشید...جوجه من نیستی تو......واسه چی میترسی...بابا منم کارن ...میشناسی...همونیم که اقایی صدام میکردیی...
همونی که واسش شیطونی میکردی...
همونی که واسش دلبری میکردی...
یادته واسه اومدنم خونه و دیدنم پشت در منتظر میموندی..
چرا میترسی حالا عشقم...
چرا من که ترس ندارم...
منی که دیگه ازش چیزی نزاشتی مگه ترس دترم...
پارت اخر امشب...
#کارن...
از موهاش دوباره کشیدمش و از پله ها بالا بردمش سعی میکرد موهاش رو از دستم بکشه و فرار کنه تز دستم ولی...
خیال خام..
انداختمش توی یکی از اتاقا و درو روش قفل کردم..
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم ..
وفتم پیش یه جوشکار و اوردمش خونه..
بهش گفتم یه صفحه فلزی جلوی پنجره این اتاق جوش بده...
مشغول کارش شد یه دو ساعتی مشغول بود بعد از اتمام کارش پولش رو حساب کردمو فرستادمش رفت ..
زنگ زدم یکی از شرکتای خدماتی و گفتم چند تا کارگر بفرستن ..
بعد از این که اومدن تمام وسایل اتاقی رو که میخواستم رو خالی کردن و فقط یه فرش وسطش گذاشتن..
اتاق تاریک به خاطر اون صفحه فلزی روی پنجره لامپ اتاق رو هم باز کردم اتاق غیر از همون فرش هیچی نداشت پول کارگرا رو دادم و راهیشون کردم برن رفتم طرف اتاق جانان درش رو باز کردم رفتم تو هه ...
یه گوشه تخت تو خودش جمع شده بود و داشت گریه میکرد...
من: واسه چی گریه عشقم...اومدیم واسه خودمون گردش ..
فک کن یه سفر دو نفره...
جانان شروع کرد به این که چرا این کارو باهاش میکنم و التماس کردن ولی گوشش ندادم کشیدمش و بردمش سمت اتاقی که واسش اماده کرده بود پرتش کردم تو اتاق و در اتاق رو قفل کردم...
کمربندم رو باز کردمو دور دستش پیچیدم شروع کرد التماش و گریه بلند بلند ...
با پوزخند رفتم سمتش و شروع کردم به زدنش ...
نمیدونم چقدر زدمش و اون التماس کرد که خودم خسته شدم...لگدی بهش زدم و از اتاق اومدم بیرون ...در رو قفل کردم و رفتم پایین توی یخچال چیزی نبود مجبور بودم برم خرید..
پوفی کردمو رفتم باز سوار ماشین شدم ...
رفتم خرید کردمو چند تا بطری مشروب و چند تا پاکت سیگترم خریدم...
اومد خونه یه کیک خوردم و رفتم توی سالن ...
یکی از شیشه های مشروب رو باز کردم و شروع کردم خوردم ...
هه منی که از این چیزا بدم میومد...حالا خودم دارم میخورم...
گلوم میسوخت ولی میخواستم واسه یه لحظه هم شده اون عکسا و صحنه های صبح رو فراموش کنم ...
ولی مگه میشد...همشون مثل یه فیلم رو دور تکرار جلو چشمام تکرار میشدن...
نمیدونم ساعت چند بود ...یا چندتا سیگار کشیده بودم...
و چقدر خورده بودم ...تلوتلو خوران رفتم سمت اتاقش ..
درو باز کردم با زحمت و رفتم تو...جمع شد تو خودش...
هه عشقم ازم ترسید...
من: چرا جمع میشی جوجه کارن...اخ نه ببخشید...جوجه من نیستی تو......واسه چی میترسی...بابا منم کارن ...میشناسی...همونیم که اقایی صدام میکردیی...
همونی که واسش شیطونی میکردی...
همونی که واسش دلبری میکردی...
یادته واسه اومدنم خونه و دیدنم پشت در منتظر میموندی..
چرا میترسی حالا عشقم...
چرا من که ترس ندارم...
منی که دیگه ازش چیزی نزاشتی مگه ترس دترم...
پارت اخر امشب...
۳۶.۶k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.