.
.
از غمم با گُل پژمردهی گلدان گفتم
تلخ با چایی یخکردهی لیوان گفتم
گفتم آنقدر دلم تنگِ هوایش شده است...
همه را نمنم با نمنم باران گفتم
حرفهایی که نمیشد به کسی گفت، ولی
من به گنجشک نشسته لبِ ایوان گفتم
راهی کوچه شدم، دل به خیابان دادم
از خزان راز بزرگی به درختان گفتم
دست در جیب فرو بُردم و سر در یقهام
از خودم هرچه شنیدم به خودم آن گفتم
در خودم غرق شدم، در سَرم افتاد جنون
از تو حتا به پلیسِ سرِ میدان گفتم!
ناگهان چشم تو را روبروی خود دیدم
هول شدم، حاشیه رفتم، سخن از نان گفتم
پابهپا کردم و تو مثل همیشه رفتی
به خودم لعنت از این بخت گریزان گفتم
وقت کم بود... نشد حرف دلم را بزنم
دوستت دارمِ خود را به خیابان گفتم...
از غمم با گُل پژمردهی گلدان گفتم
تلخ با چایی یخکردهی لیوان گفتم
گفتم آنقدر دلم تنگِ هوایش شده است...
همه را نمنم با نمنم باران گفتم
حرفهایی که نمیشد به کسی گفت، ولی
من به گنجشک نشسته لبِ ایوان گفتم
راهی کوچه شدم، دل به خیابان دادم
از خزان راز بزرگی به درختان گفتم
دست در جیب فرو بُردم و سر در یقهام
از خودم هرچه شنیدم به خودم آن گفتم
در خودم غرق شدم، در سَرم افتاد جنون
از تو حتا به پلیسِ سرِ میدان گفتم!
ناگهان چشم تو را روبروی خود دیدم
هول شدم، حاشیه رفتم، سخن از نان گفتم
پابهپا کردم و تو مثل همیشه رفتی
به خودم لعنت از این بخت گریزان گفتم
وقت کم بود... نشد حرف دلم را بزنم
دوستت دارمِ خود را به خیابان گفتم...
۳.۰k
۱۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.