صبح اینجا چقدر نسبتا خلوته

-10 صبح اینجا چقدر نسبتا خلوته
از گوشه چشمم دیدم فردی سمتم میاد خودشه!! تاکه می چیه ااااااا چقدر واقعیه پشمااااممم
تاکه که به من رسید با نگاه جدی روبه روم ایستاد
تاکه:منو از کجا میشناسی؟! اصلا تو کی هستی؟! نکنه...
-اَخَوی گوش کن! بنده از یه دنیای واقعی که نمیدونم چطوری به دنیای انیمه اومدم*جدی*
تاکه:چ.. چی؟! چی داری.. میگی؟! *عصبی و نگران*
-چطور تو سفر در زمان میکنی خب اینم که من عین عن افتادم وسط توکیو هم باید برات منطقی باشه دیگه *جدی*
تاکه چشماش گشاد شد دست پاچه شد
تاکه:چیییییییییییییییی تو از کجا اااااا میدووون-*پشم ریخته*
-بابا خفه شو آبرومونو بردی *اعصاب ریدمان*
تاکه:.... *تعجب کرد*
-یه لحظه وایستا عه! ببین سکته نکن خب؟! ولی تو کاراکتر اصلی انیمه توکیو ریونجرز هستی تو یه پسر درواقع 27 ساله هستی که الان برگشته به 12 سال قبل برای نجات هینا تاچیبانا !! *جدی*
تاکه میچی خشکش زده بود عرق سرد روی پیشونیش مشخص بود
-عععه *لحن کشدار* اَخوی! هویی!!!
تاکه از حالت کی..ر را..ست در اومد و یه 1 متری پرید
تاکه:هاااا؟!
-ای خدا گیر چه کسی افتادم... *محکم زدم تو سر خودم*ببین بیا بریم یه جا من بگم همچیو
تاکه با تمام گیجی که داشت با من راه اومد البته کمی اروم تر شد چون وقتی فکر کرد خودش که سفر در زمان میکنه پس میتونه منطقی باشه اینکه یه ادم از ناکجا آباد بیوفته وسط توکیو
درحال راه رفتن بودیم
تاکه:پس یعنی... این تمام اطلاعات کیساکی بود؟! *جدی*
-اره! وایستا ببینم یه لحظه تو هنوز با مایکی و دراکن اشنا نشدی؟! *جدی*
تاکه:چ.. چرا همین چند روز پیش!! (نکته دیروز اشنا شده بود و الان روز تعطیله)
-خب پس فکر کنم فصل یک قسمت 3 باشم! خوبه وقت داریم برای نجات همه
تاکه:چ.. چی؟!
-اینم اضافه شد!! ببین همرو بعدا توضیح میدم همین که این همه اتفاقات رو مرور کنی امروز 405 ندی خیلیه
تاکه:ا.. خب باشه فقط باشه... فقط اسمت چیه؟!
-کیانا
تاکه:کیانا...حالا میخوایی کجا زندگی کنی؟! منظورم اینکه تو یهویی اومدی،حتی آشنایی نداری با توکیو پس کجا میخوایی بمونی
-چمیدونم... شاید گوشه کناره خیابونی جایی
تاکه:اینطوری که بده! خب شاید... بیا خونه ی من بمون! *لبخند کج*
-چی؟! بعید بدونم بتونی با من کنار بیایی! *متعجب*
تاکه:چرا؟! *تعجب*
-تو میتونی یه دختر بد دهن، بی نهایت از انرژی ورزشکار کرم ریز پرسروصدا رو تحمل کنی آیا اَخَوی؟! *بدون نفس کشیدن همرو گفت*
تاکه:ای.. آره میتونم... *لبخند کج*
تاکه دستش را پشت گردنش گذاشت و با لبخند گشاد چشم بسته رویه روی من بود
-دیگه خود دانی مَشتی
اون روز ناچار فهمیدم محل زندگیم توی توکیو با تاکه میچی بود!!


(10 لایک برای قسمت بعدی)
دیدگاه ها (۵)

بگید از کی بنویسم فقط از کاراکترهای توکیو ریونجرز مینویسم مش...

بانوی مقدس

كیانا 𝖎𝖓 𝖙𝖍𝖊 توکیو ریونجرزpart two ...

ماموران پاکسازی(ادامه)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط