پارت :33
پارت :33
برده ارباب زاده ...
سوبین با حالت خمار به یونجون نگاه میکرد انگار که می خواست چیزی به یونجون بگویید ...
یونجون که سوبین رو خوب میشناخت فهمید که سوبین می خواهد چیزی به یونجون بگویید ...
" میشنوم می خواهی چی بهم بگی ؟!"
سوبین با تعجب به یونجون نگاه کرد توقع نداشت یونجون متوجه بشه ..
ولی سوبین که نمی خواست چیزی به یونجون بگویید فقط دلش می خواست به بهترین رفیقش که چند وقت میشه ...
دیگه به چشم رفیق بهش نگاه نمیکنه نگاه کنه ...
و فکر نمیکرد همچین هم این کار عیبی داشته باشه ...
" هیچی چیزی نیست !"
یونجون کلافه تر از همیشه لب زد ...
" هی حوصله ندارم هر چی می خواهی بگی رو بهم بگو دیگه ...!"
سوبین کمی چشم هاشو مالید سرش رو به مبل تکیه داد مطمهن نبود که این بهونه خوبی باشد ...
ولی گفتنش هم چیزی بدی نبود .و واقعا هم سوبین در موردش کنجکاو بود ...
بلاخره به زبون آورد
" عکس اون پسر .... یعنی.. بومگیو.."
سوبین چون مست بود نمیتونست درست کلماتش رو بیان کنه ولی یونجون به سوبین حتا اجازه کامل کردن حرف رو هم نداد و گفت ...
" اره داره عکسشو"
سوبین از اینکه چطور یونجون آنقدر امشب داره راحت در موردش حرف میزنه متعجب شد ...
انگار امشب فقط در حال متعجب شدن بود ..
یونجون هیچ وقت دوست نداشت ...
کسی در مورد بومگیو حرف بزنه و حتا دوست نداشت کسی عکسش رو هم ببینه ...
سوبین ادامه داد ..
" عکسشو نشونم بده ..!"
یونجون نگا تیزش رو به سوبین دوخت و گفت ...
" عکسش رو می خواهی چیکار ؟"
سوبین سرش رو از روی مبل برداشت و کمی به یونجون نزدیک تر شد ...
" می خواهم ببینم عاشق چه جور پسری شدی !"
یونجون سرش رو به معنی منفی تکون داد و گفت ...
" لازم نکرده "
سوبین بازم تکرار. کرد و گفت ...
" هی یونجون زود باش نشونم بده منم حوصله ندارم منتظر بمونم ..!"
یونجون دستش رو سمت جیب شلوارش برد و گوشیش رو ازش در آورد در لحظه که
گوشیش رو در میآورد گفت ...
" حالا که آنقدر التماس می کنی شاید نشونت دادم "
یونجون مشغول ور رفتن با موبایلش شد داشت دنبال عکس میگشت و سوبین هم با صبر و حوصله منتظر بود ...
تا هر چه زود تر عکس اون پسری که آنقدر یونجون عاشقشه رو ببینه ...
حالا که داشت فکر میکرد چرا آنقدر این همه مدت از یونجون نخواسته بود عکس بومگیو رو نشونش بده؟
" پیداش نکردی...!؟ "
برده ارباب زاده ...
سوبین با حالت خمار به یونجون نگاه میکرد انگار که می خواست چیزی به یونجون بگویید ...
یونجون که سوبین رو خوب میشناخت فهمید که سوبین می خواهد چیزی به یونجون بگویید ...
" میشنوم می خواهی چی بهم بگی ؟!"
سوبین با تعجب به یونجون نگاه کرد توقع نداشت یونجون متوجه بشه ..
ولی سوبین که نمی خواست چیزی به یونجون بگویید فقط دلش می خواست به بهترین رفیقش که چند وقت میشه ...
دیگه به چشم رفیق بهش نگاه نمیکنه نگاه کنه ...
و فکر نمیکرد همچین هم این کار عیبی داشته باشه ...
" هیچی چیزی نیست !"
یونجون کلافه تر از همیشه لب زد ...
" هی حوصله ندارم هر چی می خواهی بگی رو بهم بگو دیگه ...!"
سوبین کمی چشم هاشو مالید سرش رو به مبل تکیه داد مطمهن نبود که این بهونه خوبی باشد ...
ولی گفتنش هم چیزی بدی نبود .و واقعا هم سوبین در موردش کنجکاو بود ...
بلاخره به زبون آورد
" عکس اون پسر .... یعنی.. بومگیو.."
سوبین چون مست بود نمیتونست درست کلماتش رو بیان کنه ولی یونجون به سوبین حتا اجازه کامل کردن حرف رو هم نداد و گفت ...
" اره داره عکسشو"
سوبین از اینکه چطور یونجون آنقدر امشب داره راحت در موردش حرف میزنه متعجب شد ...
انگار امشب فقط در حال متعجب شدن بود ..
یونجون هیچ وقت دوست نداشت ...
کسی در مورد بومگیو حرف بزنه و حتا دوست نداشت کسی عکسش رو هم ببینه ...
سوبین ادامه داد ..
" عکسشو نشونم بده ..!"
یونجون نگا تیزش رو به سوبین دوخت و گفت ...
" عکسش رو می خواهی چیکار ؟"
سوبین سرش رو از روی مبل برداشت و کمی به یونجون نزدیک تر شد ...
" می خواهم ببینم عاشق چه جور پسری شدی !"
یونجون سرش رو به معنی منفی تکون داد و گفت ...
" لازم نکرده "
سوبین بازم تکرار. کرد و گفت ...
" هی یونجون زود باش نشونم بده منم حوصله ندارم منتظر بمونم ..!"
یونجون دستش رو سمت جیب شلوارش برد و گوشیش رو ازش در آورد در لحظه که
گوشیش رو در میآورد گفت ...
" حالا که آنقدر التماس می کنی شاید نشونت دادم "
یونجون مشغول ور رفتن با موبایلش شد داشت دنبال عکس میگشت و سوبین هم با صبر و حوصله منتظر بود ...
تا هر چه زود تر عکس اون پسری که آنقدر یونجون عاشقشه رو ببینه ...
حالا که داشت فکر میکرد چرا آنقدر این همه مدت از یونجون نخواسته بود عکس بومگیو رو نشونش بده؟
" پیداش نکردی...!؟ "
۶۶۳
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.