پارت: 35
پارت: 35
برده ارباب زاده ...
سوبین تونست عکس اون پسر رو ببینه چهر زیبایی داشت واقعا زیبا بود ...
پس حالا فهمید چرا آنقدر یونجون عاشقشه
پسر مظلوم و آرامی بنظر میرسید ...
سوبین به عکس نگاه کرد و بعد به یونجون یونجون هم بیخیال تلاش کردن برای اینکه گوشی رو از سوبین بگیره شد ...
سوبین دوباره نگاهش رو از یونجون گرفت و به عکس بومگیو داد ...
یجورایی احساس میکرد قبلا هم این پسر رو دیده چهرش برایش عجیب آشنا بود ولی مطمهن نبود شاید قبلاً هم عکسش رو دیده
ولی یادش نمی یاد ...
یونجون با اعتراض گفت ...
" حالا که عکس رو دیدی میشه از روم بلند بشی و دست هامو ول کنی ؟! "
سوبین تازه متوجه وضعیت شد ...
سوبین افتاده بود روی یونجون و دست هاشو بالای سرش گرفته بود که موبایلش رو از سوبین نگیره سوبین خندید و گفت ...
" ببخشید حواسم نبود ....
سنگینم؟! "
یونجون گفت ...
" اره"
سوبین از روی یونجون بلند شد و دستش رو گرفت تا اونم بشینه ...
یونجون موبایلش رو از دست سوبین گرفت و گفت ..
" عکسش رو نگاه کردی ؟"
سوبین سرش رو تکون داد و گفت ...
" اره نگاه کردم
احساس میکنم این پسره رو جایی دیدم "
یونجون لیوانش رو از روی میز برداشت و کمی از داخل مشروب توی لیوان را نوشید از اینکه سوبین گفت احساس میکنه بومگیو رو جایی دیده تعجب نکرده ...
چون میدونست اون توی این کشور نیست و احتمالا توی کره جنوبیه شاید هم نه ولی اصلا براش تعجب نداشت ..
سوبین پرسید ..
" دلت براش تنگ شده ؟! "
یونجون لیوانش را از لب هایش جدا کرد و گفت ...
" از همچنین سوال های خوشم نمیاد "
سوبین با اخم گفت ...
" ولی مجبوری جواب منو بدی یونجون ...
هنوز هم دوسش داری یونجون؟!"
یونجون چند ثانیه مکث کرد انگار که داشت دنبال کلمات مناسب میگشت ...
دلش نمی خواست در مورد بومگیو حرف بزنه ولی اینکه همیشه داشت موضوع های بومگیو رو رد میکرد و جواب نمیداد هم خسته شده بود این یه حقیقته که باید یونجون جواب میداد ...
" اره هنوزم دوسش دارم دلم براش آنقدر تنگ شده که نمیتونم برات توصیفش کنم ....
حالا راضی شدی ؟"
سوبین با شنیدن این جمله انگار برقی از ناراحتی توی چشم هاشو درخشید یه لحظه دلش خواست یونجون واقعا اینارو نگفته باشه...
سوبین سرش رو تکون داد و گفت ...
" که این طور اگه برگرده بهش فرصت میدی دوباره با هم باشین ؟!"
ادامه دارد ...
برده ارباب زاده ...
سوبین تونست عکس اون پسر رو ببینه چهر زیبایی داشت واقعا زیبا بود ...
پس حالا فهمید چرا آنقدر یونجون عاشقشه
پسر مظلوم و آرامی بنظر میرسید ...
سوبین به عکس نگاه کرد و بعد به یونجون یونجون هم بیخیال تلاش کردن برای اینکه گوشی رو از سوبین بگیره شد ...
سوبین دوباره نگاهش رو از یونجون گرفت و به عکس بومگیو داد ...
یجورایی احساس میکرد قبلا هم این پسر رو دیده چهرش برایش عجیب آشنا بود ولی مطمهن نبود شاید قبلاً هم عکسش رو دیده
ولی یادش نمی یاد ...
یونجون با اعتراض گفت ...
" حالا که عکس رو دیدی میشه از روم بلند بشی و دست هامو ول کنی ؟! "
سوبین تازه متوجه وضعیت شد ...
سوبین افتاده بود روی یونجون و دست هاشو بالای سرش گرفته بود که موبایلش رو از سوبین نگیره سوبین خندید و گفت ...
" ببخشید حواسم نبود ....
سنگینم؟! "
یونجون گفت ...
" اره"
سوبین از روی یونجون بلند شد و دستش رو گرفت تا اونم بشینه ...
یونجون موبایلش رو از دست سوبین گرفت و گفت ..
" عکسش رو نگاه کردی ؟"
سوبین سرش رو تکون داد و گفت ...
" اره نگاه کردم
احساس میکنم این پسره رو جایی دیدم "
یونجون لیوانش رو از روی میز برداشت و کمی از داخل مشروب توی لیوان را نوشید از اینکه سوبین گفت احساس میکنه بومگیو رو جایی دیده تعجب نکرده ...
چون میدونست اون توی این کشور نیست و احتمالا توی کره جنوبیه شاید هم نه ولی اصلا براش تعجب نداشت ..
سوبین پرسید ..
" دلت براش تنگ شده ؟! "
یونجون لیوانش را از لب هایش جدا کرد و گفت ...
" از همچنین سوال های خوشم نمیاد "
سوبین با اخم گفت ...
" ولی مجبوری جواب منو بدی یونجون ...
هنوز هم دوسش داری یونجون؟!"
یونجون چند ثانیه مکث کرد انگار که داشت دنبال کلمات مناسب میگشت ...
دلش نمی خواست در مورد بومگیو حرف بزنه ولی اینکه همیشه داشت موضوع های بومگیو رو رد میکرد و جواب نمیداد هم خسته شده بود این یه حقیقته که باید یونجون جواب میداد ...
" اره هنوزم دوسش دارم دلم براش آنقدر تنگ شده که نمیتونم برات توصیفش کنم ....
حالا راضی شدی ؟"
سوبین با شنیدن این جمله انگار برقی از ناراحتی توی چشم هاشو درخشید یه لحظه دلش خواست یونجون واقعا اینارو نگفته باشه...
سوبین سرش رو تکون داد و گفت ...
" که این طور اگه برگرده بهش فرصت میدی دوباره با هم باشین ؟!"
ادامه دارد ...
۵۷۴
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.