پارت ۱۱۸ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۱۸ #آخرین_تکه_قلبم
رفتم سمتش و دست دادم بهش.
_چطوری تو؟
_سلام خوبی؟
_خوبم امسال کنکور داری نه؟
یری تکون داد و گفت:
_آره خیلی سخته نمی رسم بخونم.
_فدا سرت فوقش سال دیگه می خونی.
_آره دوس ندارم دانشگاه آزادو.
خندیدم.
_منم دوست نداشتم ولی بعضی ها از سلاطین دانشگاه آراد هستن.
سینا سرفه ای کرد و گفت:
_اوهوع چی دارید راجع به محل تحصیل من می گید؟
_ایش چه به خودشم میگیره..بعدم وقتی دوتا از علمای برجسته رشته انسانی دارن حرف میزنن تو باید سکوت پیشه کنی..اوکی؟
_من با تو ام تو کی؟؟؟
_اینارو که تو میگی ما ۵ سال پیش خزش کردیم.
_نیاز جان؟
برگشتم سمت صدا.. خاله توران بود.
_سلام خاله خوبی؟
رفتم سمتش و روبوسی کردم.
_سلام خاله تو خوبی؟
_خداروشکر
_چخبر چه میکنی با دانشگاه؟
_آخرای ترمم
_چند سال دیگه معلم میشی؟
_چیزی نمونده..یه دوسال کمتر.
_موفق باشی خاله خداروشکر که اینجوری می بینمت.
لبخندی زدم و گفتم:
_فدات شم خاله لطف داری ایشالله دانشگاه قبول شدن سهیل ..
به سینا اشاره کردم.
_عروسی سینا خان.
سینا با نیش باز گفت:
_ایشالله خدا از دهنت بشنوه دختر خاله.
_بنظرم تو الان باید با گل قالی ور بری!
چپ چپ نگام کرد.
کفری نیگاش کردم:
_هاا؟؟خوشگل ندیدی؟
_سقف می ریزه ها.
_سقف ما آسمونه مشتی!
رفتم اتاق و پالتومو به چوب لباسی آویزون کردم.
رفتم تو حال و با دیدن مامان رفتم سمتش.
_خوبی قربونت برم؟
_آره بهترم داروهارو گرفتی؟
_آره.
_بشین تا برات چایی بیارم.
خاله رفت سمت آشپز خونه و گفت:
_میارم من تو بشین کنار بخاری .
_دستت درد نکنه توران جان.
نفسی کشیدم و گفتم:
_خیلی هوا سرد شده ها.
_چرا خاله ات رو توی زحمت انداختی؟!
_ای بابا ..مامان خسته شدیم از خونه مادرجون گفتم بیایم پیش خاله مراقبتم هس وقتایی که من دانشگاه یا سرکارم.
_سرکار میری مگه هنوز؟
_آره
_وار قبلیت؟
_نه یه کار پاره وقت توی کافی نت.
_مراقب خودت باش مادر
_نگران نباش الکی که کلی کلاس رزمی نرفتم.
_والا بیخودی رفتید .
خندیدم.
_همیشه همین احساس رو داریا مامان..
_یعنی این همه سال..
_این همه سال چی؟
_دوست دارماش به من الکی بود؟
برگشتم و به چشماش زل زدم.
هاله ای اشک چشماشو پر کرده بود.
_معلومه که نه..ما که قضیه رو کامل نمی دونیم شاید اینا همه پاپوش باشه بخوان بابا و بابا حاجی رو بد نام کنن.. بخدا مامان دشمنای ما بخاطر اصالتمون..
نذاشت ادامه بدم.
_هیس..خدا لعنت کنه این همه ادعا و اصالتتونو که یه عمر پزشو دادید به من.اصالت این نبود که پول داشتید نیاز.. ما خیلی با اصالت تر از شماییم.. نماز و روزه امون و افطاری ساده آقاجون و مادرجونت خیلی خالصانه تر از این نذری های از سر ریای بابات و باباحاجیته..شما یه عمر برا مردم بندگی کردید.. اصالت این نیست که ..
رفتم سمتش و دست دادم بهش.
_چطوری تو؟
_سلام خوبی؟
_خوبم امسال کنکور داری نه؟
یری تکون داد و گفت:
_آره خیلی سخته نمی رسم بخونم.
_فدا سرت فوقش سال دیگه می خونی.
_آره دوس ندارم دانشگاه آزادو.
خندیدم.
_منم دوست نداشتم ولی بعضی ها از سلاطین دانشگاه آراد هستن.
سینا سرفه ای کرد و گفت:
_اوهوع چی دارید راجع به محل تحصیل من می گید؟
_ایش چه به خودشم میگیره..بعدم وقتی دوتا از علمای برجسته رشته انسانی دارن حرف میزنن تو باید سکوت پیشه کنی..اوکی؟
_من با تو ام تو کی؟؟؟
_اینارو که تو میگی ما ۵ سال پیش خزش کردیم.
_نیاز جان؟
برگشتم سمت صدا.. خاله توران بود.
_سلام خاله خوبی؟
رفتم سمتش و روبوسی کردم.
_سلام خاله تو خوبی؟
_خداروشکر
_چخبر چه میکنی با دانشگاه؟
_آخرای ترمم
_چند سال دیگه معلم میشی؟
_چیزی نمونده..یه دوسال کمتر.
_موفق باشی خاله خداروشکر که اینجوری می بینمت.
لبخندی زدم و گفتم:
_فدات شم خاله لطف داری ایشالله دانشگاه قبول شدن سهیل ..
به سینا اشاره کردم.
_عروسی سینا خان.
سینا با نیش باز گفت:
_ایشالله خدا از دهنت بشنوه دختر خاله.
_بنظرم تو الان باید با گل قالی ور بری!
چپ چپ نگام کرد.
کفری نیگاش کردم:
_هاا؟؟خوشگل ندیدی؟
_سقف می ریزه ها.
_سقف ما آسمونه مشتی!
رفتم اتاق و پالتومو به چوب لباسی آویزون کردم.
رفتم تو حال و با دیدن مامان رفتم سمتش.
_خوبی قربونت برم؟
_آره بهترم داروهارو گرفتی؟
_آره.
_بشین تا برات چایی بیارم.
خاله رفت سمت آشپز خونه و گفت:
_میارم من تو بشین کنار بخاری .
_دستت درد نکنه توران جان.
نفسی کشیدم و گفتم:
_خیلی هوا سرد شده ها.
_چرا خاله ات رو توی زحمت انداختی؟!
_ای بابا ..مامان خسته شدیم از خونه مادرجون گفتم بیایم پیش خاله مراقبتم هس وقتایی که من دانشگاه یا سرکارم.
_سرکار میری مگه هنوز؟
_آره
_وار قبلیت؟
_نه یه کار پاره وقت توی کافی نت.
_مراقب خودت باش مادر
_نگران نباش الکی که کلی کلاس رزمی نرفتم.
_والا بیخودی رفتید .
خندیدم.
_همیشه همین احساس رو داریا مامان..
_یعنی این همه سال..
_این همه سال چی؟
_دوست دارماش به من الکی بود؟
برگشتم و به چشماش زل زدم.
هاله ای اشک چشماشو پر کرده بود.
_معلومه که نه..ما که قضیه رو کامل نمی دونیم شاید اینا همه پاپوش باشه بخوان بابا و بابا حاجی رو بد نام کنن.. بخدا مامان دشمنای ما بخاطر اصالتمون..
نذاشت ادامه بدم.
_هیس..خدا لعنت کنه این همه ادعا و اصالتتونو که یه عمر پزشو دادید به من.اصالت این نبود که پول داشتید نیاز.. ما خیلی با اصالت تر از شماییم.. نماز و روزه امون و افطاری ساده آقاجون و مادرجونت خیلی خالصانه تر از این نذری های از سر ریای بابات و باباحاجیته..شما یه عمر برا مردم بندگی کردید.. اصالت این نیست که ..
۸۹.۷k
۲۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.