پارت ۱۱۷ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۱۷ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
نیاز:
از شدت گردن درد از خواب پریدم.
نفسی کشیدم و به مامان که چیزی به تموم شدن سرمش نمونده بود نگاه کردم که به زحمت خوابیده بود.
انگار که دم و بازدم اش هم با درد می کشید!
آه بکشم خدا؟
پوزخندی زدم و به سادگی ام خندیدم.
یاد متنی که خیلی وقت پیش خونده بودم افتادم.
*ما معمولیا حتی اگه یکی از چشممون بیوفته برش میداریم دوباره میزاریمش سرجاش*
راست می گفت..
حتی اگه یکی خیلی بهمون بدی هم کنه تهش قلب خودمون تیکه تیکه شه اما آه نمی کشیم و نفرین نمی کنیم یا اگه تهش اینکارو هم کنیم بعدا آه و نفرینمونو پس می گیریم!
دستمو بردم توی جیبم و گوشیم رو درآوردم.
۲تماس بی پاسخ .. هردوش از نیما بود.
ته نگرانیش ۲ تا تماس بی پاسخ بود..
لعنتی مغرور ..
رفتم اینستاگرام و پست های عاشقانه بقیه رو دیدم .
چیزیبه ولنتاین نمونده.. همه ی پستا راجع به عشق و پیشاپیش اولین ولنتاینمون و ..
دلم گرفت.. من هیچ سالی کادو نگرفتم .
اما هنوز که یاد اولین ولنتاینمون میوفتم دلم پر میکشه واسه اون حال و حس واقعی..
عکس یه پست نظرمو جلب کرد.
زدم روش تا لود شه.
عکس نوشته بود.
* ولنتاین ببریدش بیرون .. باهم یکم قدم بزنید ، دوتا چایی بخورید گرم شید ، پیشونیشو ببوسید، آخرشم یه گل قرمز بدید بش ؛ عاشقی کنید نه معامله! *
درست مثل اولین ولنتاین منو نیما.. چقدر هوا سرد بود..
توی اون سرما بستنی قیفی تموم شکلاتی!
آب دهنمو قورت دادم.. این روزا مثل باردار ویار می کردم و با خواب اون خوراکی خوابم می برد.
خوشبختانه هیچ کاری ام نکرده بودم که نگران باشم!
آرزو می گفت حتما مریم مقدس شدی!
بعیدم نبود..
توی این حجم از بدبختی فقط نیاز مقدس شدن من کم بود!
از تشبیه ام خندم گرفت.
مامان چشمامو باز کرد.
_چیشده؟
رفتم نزدیکش..
_هیچی قربونت برم بهتری ؟
_آره .. سرمم تموم نشده؟
به سرم نگاهی کردم.
_چرا .. تموم شده.
_کمکم می کنی؟
_آره عزیزم.
**
با شنیدن فامیلی مامان از روی صندلی بلند شدم.
_چقدر میشه؟
_۱۵۰هزار تومن.
کارتو دادم دستش.
مخارج این روزا رو با یه میلیون نمیشه داد...
_رمزتون؟
_چهارتا صفر
بعد از پرداخت کارتو و رسیدش رو داد دستم.
ماشین گرفتم و یه راست رفتم خونه خاله.
زنگ در رو زدم.
با دیدن سینا با لباس های گشاد زدم زیر خنده
_باید توی یه فرصت بهت میگفتم که تغییر تیپ بدی که لاغر نباشه استیلت!
_سلام علیکم..
با نیمچه لبخندی گفتم:
__و علیکم السلام
_راه گم کردی!
_اگه گم کرده بودم که الان اینجا نبودم که..
_گم کردی که اینجایی اگه گم نکرده بودی الان خونه عمه ات بودی!
تیکه اش رو گرفتم.
_حسود هر گز نیاسود حالا برو کنار بزار بیام تو!گربه رو بعدا بکش اوکی؟
_بیا تو چرت نگو
اداشو درآوردم و با دیدن سهیل یاد بچگیاش افتادم
نیاز:
از شدت گردن درد از خواب پریدم.
نفسی کشیدم و به مامان که چیزی به تموم شدن سرمش نمونده بود نگاه کردم که به زحمت خوابیده بود.
انگار که دم و بازدم اش هم با درد می کشید!
آه بکشم خدا؟
پوزخندی زدم و به سادگی ام خندیدم.
یاد متنی که خیلی وقت پیش خونده بودم افتادم.
*ما معمولیا حتی اگه یکی از چشممون بیوفته برش میداریم دوباره میزاریمش سرجاش*
راست می گفت..
حتی اگه یکی خیلی بهمون بدی هم کنه تهش قلب خودمون تیکه تیکه شه اما آه نمی کشیم و نفرین نمی کنیم یا اگه تهش اینکارو هم کنیم بعدا آه و نفرینمونو پس می گیریم!
دستمو بردم توی جیبم و گوشیم رو درآوردم.
۲تماس بی پاسخ .. هردوش از نیما بود.
ته نگرانیش ۲ تا تماس بی پاسخ بود..
لعنتی مغرور ..
رفتم اینستاگرام و پست های عاشقانه بقیه رو دیدم .
چیزیبه ولنتاین نمونده.. همه ی پستا راجع به عشق و پیشاپیش اولین ولنتاینمون و ..
دلم گرفت.. من هیچ سالی کادو نگرفتم .
اما هنوز که یاد اولین ولنتاینمون میوفتم دلم پر میکشه واسه اون حال و حس واقعی..
عکس یه پست نظرمو جلب کرد.
زدم روش تا لود شه.
عکس نوشته بود.
* ولنتاین ببریدش بیرون .. باهم یکم قدم بزنید ، دوتا چایی بخورید گرم شید ، پیشونیشو ببوسید، آخرشم یه گل قرمز بدید بش ؛ عاشقی کنید نه معامله! *
درست مثل اولین ولنتاین منو نیما.. چقدر هوا سرد بود..
توی اون سرما بستنی قیفی تموم شکلاتی!
آب دهنمو قورت دادم.. این روزا مثل باردار ویار می کردم و با خواب اون خوراکی خوابم می برد.
خوشبختانه هیچ کاری ام نکرده بودم که نگران باشم!
آرزو می گفت حتما مریم مقدس شدی!
بعیدم نبود..
توی این حجم از بدبختی فقط نیاز مقدس شدن من کم بود!
از تشبیه ام خندم گرفت.
مامان چشمامو باز کرد.
_چیشده؟
رفتم نزدیکش..
_هیچی قربونت برم بهتری ؟
_آره .. سرمم تموم نشده؟
به سرم نگاهی کردم.
_چرا .. تموم شده.
_کمکم می کنی؟
_آره عزیزم.
**
با شنیدن فامیلی مامان از روی صندلی بلند شدم.
_چقدر میشه؟
_۱۵۰هزار تومن.
کارتو دادم دستش.
مخارج این روزا رو با یه میلیون نمیشه داد...
_رمزتون؟
_چهارتا صفر
بعد از پرداخت کارتو و رسیدش رو داد دستم.
ماشین گرفتم و یه راست رفتم خونه خاله.
زنگ در رو زدم.
با دیدن سینا با لباس های گشاد زدم زیر خنده
_باید توی یه فرصت بهت میگفتم که تغییر تیپ بدی که لاغر نباشه استیلت!
_سلام علیکم..
با نیمچه لبخندی گفتم:
__و علیکم السلام
_راه گم کردی!
_اگه گم کرده بودم که الان اینجا نبودم که..
_گم کردی که اینجایی اگه گم نکرده بودی الان خونه عمه ات بودی!
تیکه اش رو گرفتم.
_حسود هر گز نیاسود حالا برو کنار بزار بیام تو!گربه رو بعدا بکش اوکی؟
_بیا تو چرت نگو
اداشو درآوردم و با دیدن سهیل یاد بچگیاش افتادم
۱۵۰.۷k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.