مافیای من
#مافیای_من
P:50
(ویو ا.ت)
دیگه نزدیکای صبح بودو من هنوزم نتونسته بودم بخوابم
کلافه از جام بلند شدم و تصمیمی گرفتم حد اقل برم و یکم توی عمارت فضولی کنم شاید چیز بدرد بخوری دستگیرم شد
با این فکر از جام بلند شدمو اروم در اتاقو باز کردم
هیچ کس توی راهرو نبود
همشون خواب بودن
از اتاق بیرون اومدم درو پشت سرم بستم و به سمت راه پله رفتم
از بالای راه پله پذیرایی نگاه کردم
هیچ خدمتکار یه بادیگاردی اونجا نبود
سریع از راه پله ها پایین اومدم و درحالی که سعی داشتم صدایی تولید نکنم از خونه خارج شدم
اروم به سمت حیاط پشتی رفتم که با دیدن یه بادیگارد که داره به سمتم میاد سریع پشت ستون قایم شدم
لامصب وجب به وجب اینجا بادیگار گزاشته بود
خودمو بیشتر پشت ستون جمع کردم که صداش به گوشم رسید
بادیگارد: بله آقا نگران نباشین امروز از نقشش سر در میارم
مثل اینکه طرفی که پشت خط بود حرفی زد که اون گفت
بادیگارد: نع نگران نباشین همشون خوابن فقط ممکنه اون دختر کوچولو متوجه بشه که خودم کارشو میسازم
کسی که پشت خط بود دوباره حرفی زد و اونم در جواب گفت
بادیگارد: جدیدا یه دختری رو به اینجا آوردن که انگار هیون بهش حسایی داره
مثل اینکه جاسوس یکی از دشمن های هیون بود و حالا که اونا از وجود من خبر دارن ممکنه برای نابودی هیون بیان سر وقت من
باید بیشتر مراقب باشم
توی افکارم غرق بودم که با حرفی که زد سرمو با شتاب بالا آوردم
بادیگارد: قبل از خارج شدن از عمارت کارشو میسازم
پس میخاستن بیان سر وقتم
اوکی پس بیان ببینم چیکار میکنن
چندتا چرتو پرت دیگه هم گفتو گوشیو قطع
به دورو بر نگاهی انداخت که سریع خودمو پشت ستون جمع کردم
وقتی مطمعن شد کسی نیست به سمت جایی که نمیدونستم حرکت کردو منم پشت سرش حرکت کردم.
وقتی به در سفید رنگی رسید چندبار به دورو بر نگاه کردمو بعد کلیدی از جیبش در آورد
کلیدو توی در انداخت و بعد وارد اتاق شد
چند دقیقه صبر کردم و بعد پشت سرش وارد اتاق شدم
اتاق کاملا تاریک بودو حتی یه پنجره نداشت
توی افکارم غرق بودم که با بسته شدن در و روشن شدن برق رومو برگردوندم به سمتش که داشت با یه پوزخند روی لباش نگاهم میکرد
بادیگارد: پس کسی که داشت تعقیبم میکرد تو بودی.......اشکال نداره بهر حال که قرار بود بیام سراغت پس الان که اینجایی کارتو تموم میکنم
پوزخندی زدم و گفتم
ا.ت:................
پایان پارت ۵۰🌻
P:50
(ویو ا.ت)
دیگه نزدیکای صبح بودو من هنوزم نتونسته بودم بخوابم
کلافه از جام بلند شدم و تصمیمی گرفتم حد اقل برم و یکم توی عمارت فضولی کنم شاید چیز بدرد بخوری دستگیرم شد
با این فکر از جام بلند شدمو اروم در اتاقو باز کردم
هیچ کس توی راهرو نبود
همشون خواب بودن
از اتاق بیرون اومدم درو پشت سرم بستم و به سمت راه پله رفتم
از بالای راه پله پذیرایی نگاه کردم
هیچ خدمتکار یه بادیگاردی اونجا نبود
سریع از راه پله ها پایین اومدم و درحالی که سعی داشتم صدایی تولید نکنم از خونه خارج شدم
اروم به سمت حیاط پشتی رفتم که با دیدن یه بادیگارد که داره به سمتم میاد سریع پشت ستون قایم شدم
لامصب وجب به وجب اینجا بادیگار گزاشته بود
خودمو بیشتر پشت ستون جمع کردم که صداش به گوشم رسید
بادیگارد: بله آقا نگران نباشین امروز از نقشش سر در میارم
مثل اینکه طرفی که پشت خط بود حرفی زد که اون گفت
بادیگارد: نع نگران نباشین همشون خوابن فقط ممکنه اون دختر کوچولو متوجه بشه که خودم کارشو میسازم
کسی که پشت خط بود دوباره حرفی زد و اونم در جواب گفت
بادیگارد: جدیدا یه دختری رو به اینجا آوردن که انگار هیون بهش حسایی داره
مثل اینکه جاسوس یکی از دشمن های هیون بود و حالا که اونا از وجود من خبر دارن ممکنه برای نابودی هیون بیان سر وقت من
باید بیشتر مراقب باشم
توی افکارم غرق بودم که با حرفی که زد سرمو با شتاب بالا آوردم
بادیگارد: قبل از خارج شدن از عمارت کارشو میسازم
پس میخاستن بیان سر وقتم
اوکی پس بیان ببینم چیکار میکنن
چندتا چرتو پرت دیگه هم گفتو گوشیو قطع
به دورو بر نگاهی انداخت که سریع خودمو پشت ستون جمع کردم
وقتی مطمعن شد کسی نیست به سمت جایی که نمیدونستم حرکت کردو منم پشت سرش حرکت کردم.
وقتی به در سفید رنگی رسید چندبار به دورو بر نگاه کردمو بعد کلیدی از جیبش در آورد
کلیدو توی در انداخت و بعد وارد اتاق شد
چند دقیقه صبر کردم و بعد پشت سرش وارد اتاق شدم
اتاق کاملا تاریک بودو حتی یه پنجره نداشت
توی افکارم غرق بودم که با بسته شدن در و روشن شدن برق رومو برگردوندم به سمتش که داشت با یه پوزخند روی لباش نگاهم میکرد
بادیگارد: پس کسی که داشت تعقیبم میکرد تو بودی.......اشکال نداره بهر حال که قرار بود بیام سراغت پس الان که اینجایی کارتو تموم میکنم
پوزخندی زدم و گفتم
ا.ت:................
پایان پارت ۵۰🌻
۷.۱k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.