مافیای من
#مافیای_من
P:49
(ویو ا.ت)
با دیدنم لبخندی زد که به خودم اومدم و گفتم
ا.ت: اینجا.....چیکار میکنی؟!
با حرفم گفت
فلیکس: مطمعنی میخای اینجا حرفمو بزنم؟!
با حرفش از جلوی در کنار رفتم که بلافاصله وارد اتاق شد
سرمو از در بیرون کردم و به چپ و راست نگاه کردم و وقتی مطمعن شدم که کسی نیست درو بستم
به طرفش برگشتم که خیلی راحت روی تخت نشسته بودو نگاهم میکرد
بلافاصله به سمتش رفتم که خیلی بیخیال نگاهم میکردو کفتم
ا.ت: چی شده؟!
خیلی خونسرد و روی تخت دراز کشید و دستشو زیر سرش گزاشت
فلیکس: هیچی
با حرفش ابروهام بالا پریدو با تعجب گفتم
ا.ت: یعنی چی که هیچی!؟ بخاطر هیچی نصفه شب بلند شدی اومدی اتاقم ؟!
با حرفم لبخندش بزرگتر شدو گفت
فلیکس: خب.....فقط دلم برات تنگ شده بود
با حرفش خنده ی بلندی سر دادم و اونم با تعجب نگاهم میکرد
یهو جدی شدم و گفتم
ا.ت: دیوونه شدی؟!
با تعجب بهم زول زده بود که درحالی که به در اشاره میکردم گفتم
ا.ت: گمشو بیرون!!
با حرفم لبخند مسخره ای زدو سرشو به معنی نه تکون داد
فلیکس: نوچ
لبخندی زدم کنارش بغل تخت نشستم
مشتاق نگاهم میکرد و منتظر بود تا ببینه چیکار میکنم
آروم دستمو نزیک صورتش بردم و یهو با شتاب گوشیشو پیچوندم که صورتش جمع شد
با همون لبخند رول لبم گفتم
ا.ت: گم میشی یا گمت کنم
درحالی که سعی داشت دستامو از روی گوشش برداره گفت
فلیکس: گم میشم!!گم میشم!!
با حرفش از جام بلند شدم که بلافاصله پشتم بلند شد
درحالی که گوشاشو توی دستام داشتم به سمت در رفتمو بازش کردم
از اتاق انداختمش بیرون و گوشاشو ول کردم که درحالی که گوشاشو میمالوند گفت
فلیکس: وحشی!!
همینه که هستی زیرلب گفتم و درو بستم
برای اطمینان از اینکه دوباره کسی وارد اتاق نشه درو قفل کردمو خودمو روی تخت انداختم
پایان پارت ۴۹🥶
P:49
(ویو ا.ت)
با دیدنم لبخندی زد که به خودم اومدم و گفتم
ا.ت: اینجا.....چیکار میکنی؟!
با حرفم گفت
فلیکس: مطمعنی میخای اینجا حرفمو بزنم؟!
با حرفش از جلوی در کنار رفتم که بلافاصله وارد اتاق شد
سرمو از در بیرون کردم و به چپ و راست نگاه کردم و وقتی مطمعن شدم که کسی نیست درو بستم
به طرفش برگشتم که خیلی راحت روی تخت نشسته بودو نگاهم میکرد
بلافاصله به سمتش رفتم که خیلی بیخیال نگاهم میکردو کفتم
ا.ت: چی شده؟!
خیلی خونسرد و روی تخت دراز کشید و دستشو زیر سرش گزاشت
فلیکس: هیچی
با حرفش ابروهام بالا پریدو با تعجب گفتم
ا.ت: یعنی چی که هیچی!؟ بخاطر هیچی نصفه شب بلند شدی اومدی اتاقم ؟!
با حرفم لبخندش بزرگتر شدو گفت
فلیکس: خب.....فقط دلم برات تنگ شده بود
با حرفش خنده ی بلندی سر دادم و اونم با تعجب نگاهم میکرد
یهو جدی شدم و گفتم
ا.ت: دیوونه شدی؟!
با تعجب بهم زول زده بود که درحالی که به در اشاره میکردم گفتم
ا.ت: گمشو بیرون!!
با حرفم لبخند مسخره ای زدو سرشو به معنی نه تکون داد
فلیکس: نوچ
لبخندی زدم کنارش بغل تخت نشستم
مشتاق نگاهم میکرد و منتظر بود تا ببینه چیکار میکنم
آروم دستمو نزیک صورتش بردم و یهو با شتاب گوشیشو پیچوندم که صورتش جمع شد
با همون لبخند رول لبم گفتم
ا.ت: گم میشی یا گمت کنم
درحالی که سعی داشت دستامو از روی گوشش برداره گفت
فلیکس: گم میشم!!گم میشم!!
با حرفش از جام بلند شدم که بلافاصله پشتم بلند شد
درحالی که گوشاشو توی دستام داشتم به سمت در رفتمو بازش کردم
از اتاق انداختمش بیرون و گوشاشو ول کردم که درحالی که گوشاشو میمالوند گفت
فلیکس: وحشی!!
همینه که هستی زیرلب گفتم و درو بستم
برای اطمینان از اینکه دوباره کسی وارد اتاق نشه درو قفل کردمو خودمو روی تخت انداختم
پایان پارت ۴۹🥶
۷.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.