رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۴۱
صداي خندههاي بلند دخترا همه جا رو پر کرده بود و با صداي آهنگ ترکیب شده بود.
چندتایی هم داشتند همو میبوسیدند و دست
بعضی از پسرا هم رو بالا تنهی دخترا بود.
با انزجار نگاه ازشون گرفتم.
احسان به سمت ساختمون میرفت.
از پلهها بالا اومدیم.
همین که وارد شدیم صداي آهنگم بیشتر شد که
گوشمو کر کرد.
یه زن مثل قبل وسایلمو ازم گرفت و شمارهی
کمدمو بهم گفت.
همون شلوار چرمو پوشیده بودم و لباسم این دفعه
یقهی کمی بازي داشت.
اگه پوشیده میومدم قطعا بهم شک میکردند.
احسان نگاهی به سر تا پام انداخت.
-عاشق تیپ چرمی نه؟
-آره، مشکلیه؟
موهامو پشت گوشم برد که اخمی کردم.
-نه خوشگلم، خیلی هم عالیه.
سرشو جلو آورد تا ببوستم که سریع عقب کشیدم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
-چرا اینقدر ناز میکنی آخه؟
چپ چپ بهش نگاه کردم و از کنارش رد شدم.
یه دفعه از پشت بازوهامو گرفت و نزدیک گوشم
گفت: راستشو بخواي دختراي سرکش بیشتر حریصم میکنند، هر چقدر بخواي بهت میدم تا یه
امشب طعمتو بچشم.
از عصبانیت رو به انفجار بودم.
-منم گفتم بهش فکر میکنم.
-پس زودتر فکراتو بکن.
همین که بوسهاي به زیر گوشم زد نفسم بند اومد و
حالم به هم خورد.
کنارم اومد و دستشو روي کمرم گذاشت و مجبورم
کرد قدم بردارم.
سرمو اون طرف چرخوندم و زیرلب با عصبانیت
گفتم: برو به ننت پول بده... کثافت.
نگاهمو اطراف چرخوندم تا بلکه ماهانو زودتر پیدا کنم و از دست این راحت بشم.
از بعضی جاها که رد میشدم بوي همون سیگار
لعنتی توي بینیم میپیچید.
فکر کنم اینا یه باندند و کارشون اینه که همه رو
معتاد کنند تا پول درارن.
حتما هم واسه همین پارتی گرفتند تا این چیزا رو
پخش کنند و مشتري جمع کنند.
کثافتا... امشب باید یه سري چیزا بفهمم و به مامورا
گزارش بدم.
با دیدن اینکه بعضیها بدجور دستشون همه جاي
هم میچرخه میخواستم زمین دهن بزنه و توش فرو
برم
چقدر خار و بیارزش!
بالاخره احسان کنار یه عده دختر و پسر وایساد که
منم وایسادم.
با همشون دست داد و به من اشاره کرد.
-آرزو
به اجبار لبخندي زدم و سلام کردم که همشون با
لبخند جوابمو دادند.
نگاه دوتاشون روي بدنم بدجور آزارم میداد.
واسه خلاص شدن از این جو سنگین رو به احسان
گفتم: من دستشوییم میاد میرم دستشویی، همینجا
هستی؟
-آره اما اگه نبودم تو باغ پیدام کن.
سري تکون دادم و ازشون دور شدم.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
با دیدن ماهان که به ستونی تکیه داده بود و سه نفر
دورش بودند وایسادم.
با دیدن سیگار توي دستش بیاراده اشک توي
چشمهام حلقه زد.
لعنت بهت، نکش این کوفتیو.
به سمتش رفتم اما وانمود کردم که ندیدمش و
خودمو سرگرم گوشی نشون دادم.
چیزي نگذشت که با تردید گفت: آرزو؟
سرمو بالا آوردم و نگاهمو اطراف چرخوندم
#پارت_۱۴۱
صداي خندههاي بلند دخترا همه جا رو پر کرده بود و با صداي آهنگ ترکیب شده بود.
چندتایی هم داشتند همو میبوسیدند و دست
بعضی از پسرا هم رو بالا تنهی دخترا بود.
با انزجار نگاه ازشون گرفتم.
احسان به سمت ساختمون میرفت.
از پلهها بالا اومدیم.
همین که وارد شدیم صداي آهنگم بیشتر شد که
گوشمو کر کرد.
یه زن مثل قبل وسایلمو ازم گرفت و شمارهی
کمدمو بهم گفت.
همون شلوار چرمو پوشیده بودم و لباسم این دفعه
یقهی کمی بازي داشت.
اگه پوشیده میومدم قطعا بهم شک میکردند.
احسان نگاهی به سر تا پام انداخت.
-عاشق تیپ چرمی نه؟
-آره، مشکلیه؟
موهامو پشت گوشم برد که اخمی کردم.
-نه خوشگلم، خیلی هم عالیه.
سرشو جلو آورد تا ببوستم که سریع عقب کشیدم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
-چرا اینقدر ناز میکنی آخه؟
چپ چپ بهش نگاه کردم و از کنارش رد شدم.
یه دفعه از پشت بازوهامو گرفت و نزدیک گوشم
گفت: راستشو بخواي دختراي سرکش بیشتر حریصم میکنند، هر چقدر بخواي بهت میدم تا یه
امشب طعمتو بچشم.
از عصبانیت رو به انفجار بودم.
-منم گفتم بهش فکر میکنم.
-پس زودتر فکراتو بکن.
همین که بوسهاي به زیر گوشم زد نفسم بند اومد و
حالم به هم خورد.
کنارم اومد و دستشو روي کمرم گذاشت و مجبورم
کرد قدم بردارم.
سرمو اون طرف چرخوندم و زیرلب با عصبانیت
گفتم: برو به ننت پول بده... کثافت.
نگاهمو اطراف چرخوندم تا بلکه ماهانو زودتر پیدا کنم و از دست این راحت بشم.
از بعضی جاها که رد میشدم بوي همون سیگار
لعنتی توي بینیم میپیچید.
فکر کنم اینا یه باندند و کارشون اینه که همه رو
معتاد کنند تا پول درارن.
حتما هم واسه همین پارتی گرفتند تا این چیزا رو
پخش کنند و مشتري جمع کنند.
کثافتا... امشب باید یه سري چیزا بفهمم و به مامورا
گزارش بدم.
با دیدن اینکه بعضیها بدجور دستشون همه جاي
هم میچرخه میخواستم زمین دهن بزنه و توش فرو
برم
چقدر خار و بیارزش!
بالاخره احسان کنار یه عده دختر و پسر وایساد که
منم وایسادم.
با همشون دست داد و به من اشاره کرد.
-آرزو
به اجبار لبخندي زدم و سلام کردم که همشون با
لبخند جوابمو دادند.
نگاه دوتاشون روي بدنم بدجور آزارم میداد.
واسه خلاص شدن از این جو سنگین رو به احسان
گفتم: من دستشوییم میاد میرم دستشویی، همینجا
هستی؟
-آره اما اگه نبودم تو باغ پیدام کن.
سري تکون دادم و ازشون دور شدم.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
با دیدن ماهان که به ستونی تکیه داده بود و سه نفر
دورش بودند وایسادم.
با دیدن سیگار توي دستش بیاراده اشک توي
چشمهام حلقه زد.
لعنت بهت، نکش این کوفتیو.
به سمتش رفتم اما وانمود کردم که ندیدمش و
خودمو سرگرم گوشی نشون دادم.
چیزي نگذشت که با تردید گفت: آرزو؟
سرمو بالا آوردم و نگاهمو اطراف چرخوندم
۱.۶k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.