رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۴۲
سرمو بالا آوردم و نگاهمو اطراف چرخوندم که
وانمود کردم تازه دیدمش و ابروهامو بالا انداختم
همه رو کنار زد و به سمتم اومد.
-سلام، تو هم اینجایی؟
-سلام، نه پس روحمه، تو اینجا چیکار میکنی؟
-همون کاري که تو میکنی، حرفا میزنیا!
پکی کشید که نفس عصبی کشیدم.
-دختره همراهت نیست؟
-هست، بیرونه، پیش دوستاش.
آهانی گفتم.
یه نخ سیگار از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت.
-میکشی؟ حسابی حالتو جا میاره.
-نه ممنون، اهل سیگار نیستم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
-همه اینجا اومدن پارتی یا اینکه همو دستمالی
کنند؟
خندید.
-پارتیهاي فرزاد همیشه همینطوریه، تا حالا
مهمونیهاشو نیومده بودي؟
بهش نگاه کردم و گوشیمو توي جیبم گذاشتم.
-نه اولین بارمه.
نگاهش رو یقهم ثابت موند.
-که اینطور.
از کنارش رد شدم.
-اینجا چیزي جز سیگارم هست؟
به کنارم اومد.
'اره مشروب از هر نوع مهم اینه چی بخوری.
سرشو کمی به طرفم کج کرد و آرومتر گفت: حتی
س*ك*س.
وایسادم و جدي بهش نگاه کردم که با پررویی تو
چشمهام زل زد.
-چیزي که هستو گفتم.
پوزخندي زدم.
-برو با همون سحرت.
ابروهاش بالا پریدند که تازه فهمیدم چه گندي زدم.
با ابروهاي بالا رفته گفت: تو از کجا فهمیدي اسمش
سحره؟
هل خندیدم.
-چیزه... یکی اسمشو صدا زد که فهمیدم.
دقیق بهم نگاه کرد و آهانی گفت.
به کاناپهاي اشاره کرد.
-بریم بشینیم.
به اون سمت رفتیم.
ته موندهی سیگارشو توي سطل آشغال انداخت و
نشستیم.
-میخوري؟
آدامسیو از جیبش درآورد و به طرفم گرفت.
از ترس اینکه اینم سحر بهش داده باشه و ناخالص
باشه گفتم: نه ممنون.
خودش یکی برداشت و خورد.
-تنها اومدي؟
-نه با یه پسر اومدم.
اخم ریزي کرد.
-با کی؟
-احسان رحیمی.
متفکر دستی به ته ریش نسبتا بورش کشید.
درست پرادوکس برادرشه، هم از نظر چشمهاش و
هم رنگ موهاش.
-نمیشناسمش، دوست پسرته؟
-نه.
با خنده ادامه دادم.
-فقط یه ماشین میخواستم که بیارتم.
خندید و آهانی گفت.
دستشو که دور کمرم حلقه کرد با اخم نگاهش
کردم.
-خیلی بداخلاقی! بابا یه کم نرم باش.
به طرفی اشاره کرد.
-اونا رو ببین.
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم اما با چیزایی که
دیدم لبمو گزیدم.
یه دختر و پسر همونطور که همو میبوسیدن رسما
خودشونو به هم میکشیدن، یه طرف دیگه هم
پسره دختره رو به دیوار چسبونده بود و گردنشو
میبوسید که دختره چشمهاشو بسته و لبشو به دندون گرفته بود.
حالت تهوع بهم دست داد که چشمهامو بستم و
نفس عمیقی کشیدم.
صداشو نزدیک گوشم شنیدم.
-معلومه که اینکاره نیستی و فقط...
به گوشم نزدیکتر شد که نفسهاي داغش گوشمو
سوزوند.
-داري ادعا میکنی که هستی.
سریع کنار کشیدم و بهش نگاه کردم.
نمیدونم چرا حس میکردم تو نگاهش یه عصبانیت
شدیده.
بلند شد.
-بلند شو میخوام یه چیزي بهت نشون بدم.
#پارت_۱۴۲
سرمو بالا آوردم و نگاهمو اطراف چرخوندم که
وانمود کردم تازه دیدمش و ابروهامو بالا انداختم
همه رو کنار زد و به سمتم اومد.
-سلام، تو هم اینجایی؟
-سلام، نه پس روحمه، تو اینجا چیکار میکنی؟
-همون کاري که تو میکنی، حرفا میزنیا!
پکی کشید که نفس عصبی کشیدم.
-دختره همراهت نیست؟
-هست، بیرونه، پیش دوستاش.
آهانی گفتم.
یه نخ سیگار از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت.
-میکشی؟ حسابی حالتو جا میاره.
-نه ممنون، اهل سیگار نیستم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
-همه اینجا اومدن پارتی یا اینکه همو دستمالی
کنند؟
خندید.
-پارتیهاي فرزاد همیشه همینطوریه، تا حالا
مهمونیهاشو نیومده بودي؟
بهش نگاه کردم و گوشیمو توي جیبم گذاشتم.
-نه اولین بارمه.
نگاهش رو یقهم ثابت موند.
-که اینطور.
از کنارش رد شدم.
-اینجا چیزي جز سیگارم هست؟
به کنارم اومد.
'اره مشروب از هر نوع مهم اینه چی بخوری.
سرشو کمی به طرفم کج کرد و آرومتر گفت: حتی
س*ك*س.
وایسادم و جدي بهش نگاه کردم که با پررویی تو
چشمهام زل زد.
-چیزي که هستو گفتم.
پوزخندي زدم.
-برو با همون سحرت.
ابروهاش بالا پریدند که تازه فهمیدم چه گندي زدم.
با ابروهاي بالا رفته گفت: تو از کجا فهمیدي اسمش
سحره؟
هل خندیدم.
-چیزه... یکی اسمشو صدا زد که فهمیدم.
دقیق بهم نگاه کرد و آهانی گفت.
به کاناپهاي اشاره کرد.
-بریم بشینیم.
به اون سمت رفتیم.
ته موندهی سیگارشو توي سطل آشغال انداخت و
نشستیم.
-میخوري؟
آدامسیو از جیبش درآورد و به طرفم گرفت.
از ترس اینکه اینم سحر بهش داده باشه و ناخالص
باشه گفتم: نه ممنون.
خودش یکی برداشت و خورد.
-تنها اومدي؟
-نه با یه پسر اومدم.
اخم ریزي کرد.
-با کی؟
-احسان رحیمی.
متفکر دستی به ته ریش نسبتا بورش کشید.
درست پرادوکس برادرشه، هم از نظر چشمهاش و
هم رنگ موهاش.
-نمیشناسمش، دوست پسرته؟
-نه.
با خنده ادامه دادم.
-فقط یه ماشین میخواستم که بیارتم.
خندید و آهانی گفت.
دستشو که دور کمرم حلقه کرد با اخم نگاهش
کردم.
-خیلی بداخلاقی! بابا یه کم نرم باش.
به طرفی اشاره کرد.
-اونا رو ببین.
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم اما با چیزایی که
دیدم لبمو گزیدم.
یه دختر و پسر همونطور که همو میبوسیدن رسما
خودشونو به هم میکشیدن، یه طرف دیگه هم
پسره دختره رو به دیوار چسبونده بود و گردنشو
میبوسید که دختره چشمهاشو بسته و لبشو به دندون گرفته بود.
حالت تهوع بهم دست داد که چشمهامو بستم و
نفس عمیقی کشیدم.
صداشو نزدیک گوشم شنیدم.
-معلومه که اینکاره نیستی و فقط...
به گوشم نزدیکتر شد که نفسهاي داغش گوشمو
سوزوند.
-داري ادعا میکنی که هستی.
سریع کنار کشیدم و بهش نگاه کردم.
نمیدونم چرا حس میکردم تو نگاهش یه عصبانیت
شدیده.
بلند شد.
-بلند شو میخوام یه چیزي بهت نشون بدم.
۴.۹k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.