رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۴۰
با ابروهاي بالا رفته ازم گرفتش.
-چی شد؟ خسته شدي؟
-نه، اما میترسم گم و گور بشیم چون هنوز دقیقا
نمیدونم واسه شهربازي از کدوم طرف باید بریم.
-پس میخواي بریم شهربازي؟
-دقیقا.
قفلو باز کرد.
-پس بزن بریم.
#محدثه
با وایسادن یه مازراتی مشکی جلوي پام یه قدم به عقب رفتم.
شیشه که پایین کشیده شد دیدم همون پسره
احسانه.
-بپر بالا خوشگله.
خدایا خودمو به خودت سپردم.
سوار شدم که به راه افتاد.
-فکرشو نمیکردم بهم زنگ بزنی!
-زنگ زدم چون میخواستم برم مهمونی فرزاد، ولی
جاشو نمیدونستم.
-او، پس راننده میخواستی یا همراه؟
خیلی رك گفتم: راننده و کسی که بدونه کجاست.
با خنده ابروهاشو بالا داد
-خیلی رکی دختر!
دستی به موهام کشیدم.
-میدونم.
باز خندید.
زیر چشمی ماشینو نگاه کردم.
لامصب عجب چیزیه!
صداي آهنگو بالا برد.
نفس پر استرسی کشیدم.
نبرتم خونه خالی یه بلایی سرم نیاره صلوات.
چیزي نگذشت که صداي آهنگو کم کرد و نگاه
کوتاهی بهم انداخت.
-آخر شب میاي خونهی من؟ هرکسی باهام بوده مشتري شده.
خواستم بهش فحش بدم اما زود جلوي خودمو
گرفتم و لبخند ساختگی زدم.
-درموردش فکر میکنم.
خندید.
-حسابی ناز داریا! اشکال نداره عسلم خودم نازتو
میکشم.
نزدیک بود همین جا بالا بیارم.
چقدر از پسرا متنفرم خدا، مخصوصا از این دختر
بازاشون.
دیگه خفه شد.
تا خود لواسون چندبار دیگه هم زر زد و شرکتهاي باباشو به رخم کشید.
فکر می کنه منم از اون دسته دخترام که با دیدن
پول دهنم آب بیوفته و خامش بشم.
توي دلم پوزخندي زد.
بیچاره دقیقا نمیشناستم... نمیدونه هیچوقت دنبال
پول نمیرم.
جلوي یه ویلاي لوکس پارك کرد.
تا چشم کار میکرد فقط این ویلا بود.
زیرلب گفتم: لعنتی عجب چیزیه!
پیاده شدیم و در رو بستیم که قفل ماشینو زد.
کیفمو روي شونم انداختم و با اون چکمههاي پاشنه
بلند همراهش به جلو رفتم. کنار در بزرگ نردهاي یه در کوچیکتر بود که
نگهبانی پشتش وایساده بود.
احسان کارتیو نشون داد که نگهبانه در رو باز کرد و
گفت: خوش اومدید آقاي رحیمی.
همراه هم وارد شدیم.
با اینکه شب بود اما اینقدر چراغ توي حیاط شبیه
باغش بود که همه جا روشن بود.
روي حیاط پر از دختر و پسر بود اونم با وضعهاي
افتضاح.
عدهایشونم داشتند سیگار میکشیدند و یا
لیوانهاي مشروبی توي دستشون بود.
#پارت_۱۴۰
با ابروهاي بالا رفته ازم گرفتش.
-چی شد؟ خسته شدي؟
-نه، اما میترسم گم و گور بشیم چون هنوز دقیقا
نمیدونم واسه شهربازي از کدوم طرف باید بریم.
-پس میخواي بریم شهربازي؟
-دقیقا.
قفلو باز کرد.
-پس بزن بریم.
#محدثه
با وایسادن یه مازراتی مشکی جلوي پام یه قدم به عقب رفتم.
شیشه که پایین کشیده شد دیدم همون پسره
احسانه.
-بپر بالا خوشگله.
خدایا خودمو به خودت سپردم.
سوار شدم که به راه افتاد.
-فکرشو نمیکردم بهم زنگ بزنی!
-زنگ زدم چون میخواستم برم مهمونی فرزاد، ولی
جاشو نمیدونستم.
-او، پس راننده میخواستی یا همراه؟
خیلی رك گفتم: راننده و کسی که بدونه کجاست.
با خنده ابروهاشو بالا داد
-خیلی رکی دختر!
دستی به موهام کشیدم.
-میدونم.
باز خندید.
زیر چشمی ماشینو نگاه کردم.
لامصب عجب چیزیه!
صداي آهنگو بالا برد.
نفس پر استرسی کشیدم.
نبرتم خونه خالی یه بلایی سرم نیاره صلوات.
چیزي نگذشت که صداي آهنگو کم کرد و نگاه
کوتاهی بهم انداخت.
-آخر شب میاي خونهی من؟ هرکسی باهام بوده مشتري شده.
خواستم بهش فحش بدم اما زود جلوي خودمو
گرفتم و لبخند ساختگی زدم.
-درموردش فکر میکنم.
خندید.
-حسابی ناز داریا! اشکال نداره عسلم خودم نازتو
میکشم.
نزدیک بود همین جا بالا بیارم.
چقدر از پسرا متنفرم خدا، مخصوصا از این دختر
بازاشون.
دیگه خفه شد.
تا خود لواسون چندبار دیگه هم زر زد و شرکتهاي باباشو به رخم کشید.
فکر می کنه منم از اون دسته دخترام که با دیدن
پول دهنم آب بیوفته و خامش بشم.
توي دلم پوزخندي زد.
بیچاره دقیقا نمیشناستم... نمیدونه هیچوقت دنبال
پول نمیرم.
جلوي یه ویلاي لوکس پارك کرد.
تا چشم کار میکرد فقط این ویلا بود.
زیرلب گفتم: لعنتی عجب چیزیه!
پیاده شدیم و در رو بستیم که قفل ماشینو زد.
کیفمو روي شونم انداختم و با اون چکمههاي پاشنه
بلند همراهش به جلو رفتم. کنار در بزرگ نردهاي یه در کوچیکتر بود که
نگهبانی پشتش وایساده بود.
احسان کارتیو نشون داد که نگهبانه در رو باز کرد و
گفت: خوش اومدید آقاي رحیمی.
همراه هم وارد شدیم.
با اینکه شب بود اما اینقدر چراغ توي حیاط شبیه
باغش بود که همه جا روشن بود.
روي حیاط پر از دختر و پسر بود اونم با وضعهاي
افتضاح.
عدهایشونم داشتند سیگار میکشیدند و یا
لیوانهاي مشروبی توي دستشون بود.
۸۲۲
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.