𝐖𝐫𝐨𝐧𝐠 {اشتباه}
𝐖𝐫𝐨𝐧𝐠 {اشتباه}
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
کوک:هانول دخترم .... مامانت باهامون میاد
ات: گفتم که نمی تونم بیا........
جونگ کوک اومد بغل گوشم چیزی زمزمه کرد که باعث شد چشمام گرد بشه...
کوک: اگر اون جاستین رو زنده میخوای پس بهتره بیای...... تو میدونی من چه کارایی ازم بر میاد و قدرتش رو دارم.
کوک رفت و هانول رو بلندش کرد و توی
بغلش گرفت و با یه چشمک بهم صورتش رو برگردوند سمت دخترش...
کوک: اون میاد ..... بیا بریم بیرون منتظرش
باشیم تا وسایلش رو جمع کنه.......
رفتم توی اتاقم تا وسایلم رو جمع کنم ..... راستش رو بگم دلم نمی خواد که برم چون پدر و مادر جونگ کوک از من اصلا خوششون نمیاد و اونها هنوز توی خونه جونگ کوک زندگی میکنند..... و اگر من رو ببینن مطمئنن فکرهای بدی میکنن راجبم
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که حس کردم دوتا دست دور کمرم حلقه شد... از الان می تونستم حدس بزنم کیه چون وقتی بهش تکیه دادم از سفتی و عضله ای بودن سینش میشد فهمید جانگ کوکه......
ات: تمومش کن ..... اینقدر بهم دست نزن
کوک: آااییی گرلم ازم ناراحته؟(همزمان دستاش رو روی پهلو هام حرکت میداد و
روی شکمم میکشید)
از لمس دستاش روی جای جای بدنم لذت میبندم اما ....اما ..... ما طلاق گرفتیم ..... من دارم تلاش میکنم با یه آدم جدید آشنا بشم و قرار بزارم ..... اون نمی تونه همینجوری بیاد و بهم دست بزنه ....... با تمام زوری که داشتم حولش دادم عقب که باعث شد ازم فاصله بگیره
ات : نمی تونی بیایی و هر جور دلت میخواد بهم دست بزنی
جانگ کوک : اما اون جاستین میتونه؟
ات :(سرم رو انداختم پایین و به زمین نگاه کردم ..... می دونستم الان چقدر حسودی میکنه ..... همین باعث میشد توی دلم بهش بخندم...... دو تا دستاش رو کرد توی جیبای شلوارش و اومد ..نزدیکم
جانگ کوک : نگام کن
(بهش نگاه نکردم ..... نه اینکه نخوام...... نمی تونستم)
همیشه فکر میکردم یه بار اضافه برای جانگ کوکم ..... بعد از ازدواجمون اون باید بیشتر مراقب میبود و همیشه بیشتر رو کارش دقت می کرد ...... همیشه جونش رو به خاطر امنیت من به خطر می انداخت..... حتی بچه دار شدنمون تصمیم اون نبود .....فقط یه بی دقتی بود ..... یادش رفت کاندوم استفاده
کنه ....... و بعدش به اسرار من هانول رو نگه داشتم...... و بازم دوباره یه بار اضافه روی دوشش گذاشتم
جانگ کوک : نگااااامممم کن وقتییی بهت می گممم ((داد زد... وقتی همزمان با دستش محکم چونه ام رو گرفت و مجبورم کرد تو و چشماش نگاه کنم........))
((اون چشمای مشکی که آدم توش غرق میشه...و الان پر از خشم بود ...... خیلی زیاد ....))
جانگ کوک: تو مال منی ....... برام مهم نیست طلاق گرفته باشیم....... همیشه مال منی ....... همیشه ....... برام مهم نیست چقدر با اون جاستین پیش رفتین تو رابطتون ... دیگه نمی بینیش.....
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
کوک:هانول دخترم .... مامانت باهامون میاد
ات: گفتم که نمی تونم بیا........
جونگ کوک اومد بغل گوشم چیزی زمزمه کرد که باعث شد چشمام گرد بشه...
کوک: اگر اون جاستین رو زنده میخوای پس بهتره بیای...... تو میدونی من چه کارایی ازم بر میاد و قدرتش رو دارم.
کوک رفت و هانول رو بلندش کرد و توی
بغلش گرفت و با یه چشمک بهم صورتش رو برگردوند سمت دخترش...
کوک: اون میاد ..... بیا بریم بیرون منتظرش
باشیم تا وسایلش رو جمع کنه.......
رفتم توی اتاقم تا وسایلم رو جمع کنم ..... راستش رو بگم دلم نمی خواد که برم چون پدر و مادر جونگ کوک از من اصلا خوششون نمیاد و اونها هنوز توی خونه جونگ کوک زندگی میکنند..... و اگر من رو ببینن مطمئنن فکرهای بدی میکنن راجبم
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که حس کردم دوتا دست دور کمرم حلقه شد... از الان می تونستم حدس بزنم کیه چون وقتی بهش تکیه دادم از سفتی و عضله ای بودن سینش میشد فهمید جانگ کوکه......
ات: تمومش کن ..... اینقدر بهم دست نزن
کوک: آااییی گرلم ازم ناراحته؟(همزمان دستاش رو روی پهلو هام حرکت میداد و
روی شکمم میکشید)
از لمس دستاش روی جای جای بدنم لذت میبندم اما ....اما ..... ما طلاق گرفتیم ..... من دارم تلاش میکنم با یه آدم جدید آشنا بشم و قرار بزارم ..... اون نمی تونه همینجوری بیاد و بهم دست بزنه ....... با تمام زوری که داشتم حولش دادم عقب که باعث شد ازم فاصله بگیره
ات : نمی تونی بیایی و هر جور دلت میخواد بهم دست بزنی
جانگ کوک : اما اون جاستین میتونه؟
ات :(سرم رو انداختم پایین و به زمین نگاه کردم ..... می دونستم الان چقدر حسودی میکنه ..... همین باعث میشد توی دلم بهش بخندم...... دو تا دستاش رو کرد توی جیبای شلوارش و اومد ..نزدیکم
جانگ کوک : نگام کن
(بهش نگاه نکردم ..... نه اینکه نخوام...... نمی تونستم)
همیشه فکر میکردم یه بار اضافه برای جانگ کوکم ..... بعد از ازدواجمون اون باید بیشتر مراقب میبود و همیشه بیشتر رو کارش دقت می کرد ...... همیشه جونش رو به خاطر امنیت من به خطر می انداخت..... حتی بچه دار شدنمون تصمیم اون نبود .....فقط یه بی دقتی بود ..... یادش رفت کاندوم استفاده
کنه ....... و بعدش به اسرار من هانول رو نگه داشتم...... و بازم دوباره یه بار اضافه روی دوشش گذاشتم
جانگ کوک : نگااااامممم کن وقتییی بهت می گممم ((داد زد... وقتی همزمان با دستش محکم چونه ام رو گرفت و مجبورم کرد تو و چشماش نگاه کنم........))
((اون چشمای مشکی که آدم توش غرق میشه...و الان پر از خشم بود ...... خیلی زیاد ....))
جانگ کوک: تو مال منی ....... برام مهم نیست طلاق گرفته باشیم....... همیشه مال منی ....... همیشه ....... برام مهم نیست چقدر با اون جاستین پیش رفتین تو رابطتون ... دیگه نمی بینیش.....
۲۶.۵k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.