𝐖𝐫𝐨𝐧𝐠 {اشتباه}
𝐖𝐫𝐨𝐧𝐠 {اشتباه}
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕
( بزرگ ترین نگاه با چشم غره ام رو بهش دادم اما تنها چیزی که در جواب داد....)
جانگ کوک :کیوت
جانگ کوک از اتاق خارج شد و منم بعد از چند دقیقه جمع کردن وسایل از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت ماشین که توی حیاط بود... با هانولی که توی ماشین خوابش برده بود و جانگ کوکی که به ماشین تکیه داده بود و نیشخندی زده بود مواجه شدم ..... دلم میخواستم بگیرم یه فص بزنمش وقتی اونشکلی با نیشخند نگاه میکرد .....
ات: تموم کن نیشخند زدن رو
جانگ کوک: چرا؟ دوسش نداری؟
ات:نه
جانگ کوک: اما من دوسش دارم بیبی گرل
()توی ماشین()
وقتی سوار ماشین شدیم هنوز اون نیشخند مسخره اما جذاب از روی صورت جانگ کوک کنار نمیرفت ..... سه دقیقه نشده بود به حرکت ماشین که با دست کوک روی رون های پام به خودم لرزیدم ...... نه تنها از حس دستش بلکه از سرمای انگشترهای دستاش
جانگ کوک :شییی ..... نترس .... من مضطربت کردم؟ جاستین هم میتونه اینجوری مضطربت کنه که صدای ضربان قلبت رو بشنوه؟
ات: میشه جاستین رو تو و هر بحثی وارد نکنی؟ تمومش کن
جانگ کوک: توی همه چیز میکشمش وسط که بدونی توی هر چیزی از اون بهترم ......
بهش چشم غره ای رفتم و به بیرون نگاه کردم .... می دونستم تلاش برای فرار کردن از لمس شدن توسط جانگ کوک غیر ممکنه پس باید بهش عادت کنم.......
(پرش زمانی عمارت جئون)
نفس عمیقی کشیدم قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم...... آخرین باری که به این عمارت اومده بودم پنج سال قبل بود ..... دقیقا دو هفته بعد از طلاق من و جانگ کوک .... برای این اومده بودم که بگم حامله ام که بعد از اینکه پدر و مادرش فهمیدن اصلا خوب پیش نرفت....
جانگ کوک :(هانول رو از عقب ماشین بغل کرد .... هنوز نسبتا خواب بود. ) اونا ازت متنفر نیستن.
[ تک خنده ای از مسخره بودن جمله اش کردم]
ات: اونا همیشه ازم متنفر بودن ..... نمی تونیم حقیقت رو عوض کنیم........
جانگ کوک: اول از همه این موضوع اصلا هم یه حقیقت نیست ... بعدش اونا هیچ وقت ازت متنفر نبودن فقط ناراحتن از طلاق من و تو
قبل از اینکه بتونم جوابش رو بدم دستام رو توی دستش گرفت و با هانولی که توی بغلش در خواب و بیداری بود ..... وارد عمارت شدیم......
خانم جئون: هانول عزيزم بالاخره اومدی ....... بیا بغل مادربزرگ
هانول هم با شنیدن صدای مادربزرگش با ذوق و شوق رفت روی پاش نشست....
مامان کوک داشت با هانول حرف میزد که متوجه حضور من کنار جونگ کوک شد
خانم جئون : این دختره اینجا چی کار میکنه ؟
(اون صدای مهربونش تبدیل شد به صدای خشن وجدی..... به زمین با شرمندگی نگاه کردم که تا چشم تو چشم نشم باهاش)
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕
( بزرگ ترین نگاه با چشم غره ام رو بهش دادم اما تنها چیزی که در جواب داد....)
جانگ کوک :کیوت
جانگ کوک از اتاق خارج شد و منم بعد از چند دقیقه جمع کردن وسایل از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت ماشین که توی حیاط بود... با هانولی که توی ماشین خوابش برده بود و جانگ کوکی که به ماشین تکیه داده بود و نیشخندی زده بود مواجه شدم ..... دلم میخواستم بگیرم یه فص بزنمش وقتی اونشکلی با نیشخند نگاه میکرد .....
ات: تموم کن نیشخند زدن رو
جانگ کوک: چرا؟ دوسش نداری؟
ات:نه
جانگ کوک: اما من دوسش دارم بیبی گرل
()توی ماشین()
وقتی سوار ماشین شدیم هنوز اون نیشخند مسخره اما جذاب از روی صورت جانگ کوک کنار نمیرفت ..... سه دقیقه نشده بود به حرکت ماشین که با دست کوک روی رون های پام به خودم لرزیدم ...... نه تنها از حس دستش بلکه از سرمای انگشترهای دستاش
جانگ کوک :شییی ..... نترس .... من مضطربت کردم؟ جاستین هم میتونه اینجوری مضطربت کنه که صدای ضربان قلبت رو بشنوه؟
ات: میشه جاستین رو تو و هر بحثی وارد نکنی؟ تمومش کن
جانگ کوک: توی همه چیز میکشمش وسط که بدونی توی هر چیزی از اون بهترم ......
بهش چشم غره ای رفتم و به بیرون نگاه کردم .... می دونستم تلاش برای فرار کردن از لمس شدن توسط جانگ کوک غیر ممکنه پس باید بهش عادت کنم.......
(پرش زمانی عمارت جئون)
نفس عمیقی کشیدم قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم...... آخرین باری که به این عمارت اومده بودم پنج سال قبل بود ..... دقیقا دو هفته بعد از طلاق من و جانگ کوک .... برای این اومده بودم که بگم حامله ام که بعد از اینکه پدر و مادرش فهمیدن اصلا خوب پیش نرفت....
جانگ کوک :(هانول رو از عقب ماشین بغل کرد .... هنوز نسبتا خواب بود. ) اونا ازت متنفر نیستن.
[ تک خنده ای از مسخره بودن جمله اش کردم]
ات: اونا همیشه ازم متنفر بودن ..... نمی تونیم حقیقت رو عوض کنیم........
جانگ کوک: اول از همه این موضوع اصلا هم یه حقیقت نیست ... بعدش اونا هیچ وقت ازت متنفر نبودن فقط ناراحتن از طلاق من و تو
قبل از اینکه بتونم جوابش رو بدم دستام رو توی دستش گرفت و با هانولی که توی بغلش در خواب و بیداری بود ..... وارد عمارت شدیم......
خانم جئون: هانول عزيزم بالاخره اومدی ....... بیا بغل مادربزرگ
هانول هم با شنیدن صدای مادربزرگش با ذوق و شوق رفت روی پاش نشست....
مامان کوک داشت با هانول حرف میزد که متوجه حضور من کنار جونگ کوک شد
خانم جئون : این دختره اینجا چی کار میکنه ؟
(اون صدای مهربونش تبدیل شد به صدای خشن وجدی..... به زمین با شرمندگی نگاه کردم که تا چشم تو چشم نشم باهاش)
۲۱.۳k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.