𝐖𝐫𝐨𝐧𝐠 {اشتباه}
𝐖𝐫𝐨𝐧𝐠 {اشتباه}
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
دنبال دختر ۵ ساله ام میدویدم تا یک لقمه صبحونه بخوره تا گرسنه نره مدرسه .......
ات : هانول ..... دخترم .... وایسا دیگه ..... بیا یه چیزی بخور الان مدرسهات دیر میشه.......
هانول: اما مامان من نمیخوام برم مدرسه ..... بابایی گفته که من وقتی بزرگ بشم مثل اون میشم .... پس لازم نیست درس بخونم........
به چهره دختر معصوم و مظلومم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم ...... از وقتی که من و جانگ کوک طلاق گرفتیم هانول آخر هفته میره پیشش و اگر بخوام صادق باشم واقعا نمیدونم چی داره بهش یاد میده و توی مغزش چی فرو میکنه......... زانو زدم جلوی دخترم تا دید بهتری بهم داشته باشه
ات: اما تو باید یه شغل خوبی داشته باشی...... نباید مثل پدرت بشی........
جانگ کوک: مگه مشکل مافیا بودن چیه؟.... برای اطلاعات بیشتر خودت هم یه زمانی با رئیس کلشون ازدواج کرده بودی......
دیگه به یهویی ورودش به خونه ام عادت کرده بودم .... حتی چند باری قفل در رو عوض کرده بودم اما بازم فایده نداشت حتی وقتی باهاش حرف می زنم که من حریم شخصی خونه ام برام ارزش داره اما کار خودش رو می کنه
(جانگ کوک هر روز هانول رو میبرد مدرسه )
با چشم غره بهش نگاه کردم و رو به هانول گفتم....
ات :مافیا بودن یه شغل واقعی نیست هانول ..... تو باید یه شغل خوب مثل وکیل بودن یا مهندس یا دکتر داشته باشی...... باشه؟
قبل از اینکه هانول فرصتی برای پاسخ داشته باشه جانگ کوک بغلش کرد و رفت به سمت ماشینش ...... جانگ کوک پولدار بود واقعا پولدار بود اما شغلش باعث میشد هیچ وقت امنیت نداشته باشه با وجود اون همه بادیگارد همین من رو از آینده هانول میترسوند
بعد از زبانشون خواستم با خیال راحت روی مبل بشینم که در خونه با صدای بدی باز شد و جانگ کوک که بر عکس چند لحظه پیشش که آروم بود با چهره اعصبانی رو به روم و ایستاد...
جانگ کوک: معلوم هست داری چی به دخترمون یاد میدی........؟ تو میدونی اون یه مافیا میشه و جانشین من ... هانول باید بیزنسس خانوادگی ما رو ادامه بده .....
محکم حولم داد عقب که کمرم با دیوار برخورد کرد و من رو بین دیوار و خودش حبس کرد
ات : اما من و تو هیچ وقت به نتیجه نرسیدیم ..... من هیچ وقت قبول نکردم دخترمون یه مافیا بشه .... نمی خوام همیشه نگران سلامتیش و امنیتش باشم.......
جانگ کوک: من مردم؟ نه ...!! پس اونم نمیمیره
با تمام توانم حولش دادم عقب که قطرات اشک از چشمام جاری شد ..... تنها دلیل طلاق من و جانگ کوک به دلیل این بود که همیشه اول اون شغل خطرناکش رو به خانواده اش ترجیح میداد
ات:( با همون چشمهای اشکی بهش نگاه کردم )برو برسونش مدرسه بعد راجبش صحبت می کنیم.....
جانگ کوک: (سرم رو به معنای باشه تکون دادم و از خونه خارج شدم....)
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
دنبال دختر ۵ ساله ام میدویدم تا یک لقمه صبحونه بخوره تا گرسنه نره مدرسه .......
ات : هانول ..... دخترم .... وایسا دیگه ..... بیا یه چیزی بخور الان مدرسهات دیر میشه.......
هانول: اما مامان من نمیخوام برم مدرسه ..... بابایی گفته که من وقتی بزرگ بشم مثل اون میشم .... پس لازم نیست درس بخونم........
به چهره دختر معصوم و مظلومم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم ...... از وقتی که من و جانگ کوک طلاق گرفتیم هانول آخر هفته میره پیشش و اگر بخوام صادق باشم واقعا نمیدونم چی داره بهش یاد میده و توی مغزش چی فرو میکنه......... زانو زدم جلوی دخترم تا دید بهتری بهم داشته باشه
ات: اما تو باید یه شغل خوبی داشته باشی...... نباید مثل پدرت بشی........
جانگ کوک: مگه مشکل مافیا بودن چیه؟.... برای اطلاعات بیشتر خودت هم یه زمانی با رئیس کلشون ازدواج کرده بودی......
دیگه به یهویی ورودش به خونه ام عادت کرده بودم .... حتی چند باری قفل در رو عوض کرده بودم اما بازم فایده نداشت حتی وقتی باهاش حرف می زنم که من حریم شخصی خونه ام برام ارزش داره اما کار خودش رو می کنه
(جانگ کوک هر روز هانول رو میبرد مدرسه )
با چشم غره بهش نگاه کردم و رو به هانول گفتم....
ات :مافیا بودن یه شغل واقعی نیست هانول ..... تو باید یه شغل خوب مثل وکیل بودن یا مهندس یا دکتر داشته باشی...... باشه؟
قبل از اینکه هانول فرصتی برای پاسخ داشته باشه جانگ کوک بغلش کرد و رفت به سمت ماشینش ...... جانگ کوک پولدار بود واقعا پولدار بود اما شغلش باعث میشد هیچ وقت امنیت نداشته باشه با وجود اون همه بادیگارد همین من رو از آینده هانول میترسوند
بعد از زبانشون خواستم با خیال راحت روی مبل بشینم که در خونه با صدای بدی باز شد و جانگ کوک که بر عکس چند لحظه پیشش که آروم بود با چهره اعصبانی رو به روم و ایستاد...
جانگ کوک: معلوم هست داری چی به دخترمون یاد میدی........؟ تو میدونی اون یه مافیا میشه و جانشین من ... هانول باید بیزنسس خانوادگی ما رو ادامه بده .....
محکم حولم داد عقب که کمرم با دیوار برخورد کرد و من رو بین دیوار و خودش حبس کرد
ات : اما من و تو هیچ وقت به نتیجه نرسیدیم ..... من هیچ وقت قبول نکردم دخترمون یه مافیا بشه .... نمی خوام همیشه نگران سلامتیش و امنیتش باشم.......
جانگ کوک: من مردم؟ نه ...!! پس اونم نمیمیره
با تمام توانم حولش دادم عقب که قطرات اشک از چشمام جاری شد ..... تنها دلیل طلاق من و جانگ کوک به دلیل این بود که همیشه اول اون شغل خطرناکش رو به خانواده اش ترجیح میداد
ات:( با همون چشمهای اشکی بهش نگاه کردم )برو برسونش مدرسه بعد راجبش صحبت می کنیم.....
جانگ کوک: (سرم رو به معنای باشه تکون دادم و از خونه خارج شدم....)
۳۰.۷k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.