بلک رز part 12
جنی دوباره روبه آینه ایستاد و اندام خود شو دید زد
اون واقعا اندام قابل تحسینی داشت
جنی: رزی راستی خبر داری آخر هفته یه مهمونی بزرگ دعوتیم...
رزی : مهمونی ؟!!!
جنی : اره یه مهمونی از طرف مافیا های سرشناس که هر چند سال یک بار برگزار میشه
ابروم بالا دادم ،
رزی: نه ، روبرتو بهم نگفته بود ،حالا کجا قراره برگذار شه
جنی: سئول
رزی : سئول ، یعنی باید به خاطر یه مهمونی مسخره پاشیم بریم سئول ؟
جنی: هی هی این مهمونی مسخره نیست، اونجا کلی معامله قراره جوش بخوره
و جز اون قراره کلی حال کنیم من که میخوام کلی اونجا بمونم و خوش بگذرونم ...
با ذوق گفت،
رزی: میمونی دیگه ؟ نه ؟
رزی : فکر کردی میزارم بدون من خوش بگذرونی ؟!
جنی: حدس میزدم اینو بگی ...
رزی: حالا راستشو بگو واسه اون مهمونیه که همش داری خودتو تو آینه دید میزنی ؟
جنی : اره خب احساس میکنم یکم چاق شدم ،
میخوام واسه مهمونی خیلی خوب به نظر برسم شاید
یه شوهر داف گیرم اومد ... حالا به نظرت چاق نشدم ؟
خندیدم
رزی: نه بابا خیلیم رو فرمی
جنی: میدونم
رزی: بچ
ساعتشو يه نگاه کرد و سریع گفت ،
جنی: راستش الان نیومدم که خاطرات کصشعر گذشتتو
تعریف کنی رزی اومدم که باهم بریم خرید برای مهمونی ...
نق زدم
رزی: هییی خیلی عوض ای ...
جنی : میدونم
رزی: ولي مهمونی که آخر هفته س
جنی: ایش چقدر حرف میزنی تو ، من خیلی هیجان دارم
میخوام زود تر یه لباس خوشگل پیدا کنم چرا نمی فهمیی ...
رزی: یااا جندوکی نکنه واقعا قصدت اینه شوهر پیدا کنی اونجا
جنی: خفه شو ، جاش حاضر شو بریم دیگه با عیش و نش سمت کمد رفتم
و یه لباس ساده پوشیدم مو هامو شونه کردم و بافتم ،
همراه با جنی به قصد رفتن به خرید از اتاق بیرون زدم ، که با روبرتو مواجه شدم
حس میکردم همیشه دم در نگهبانی میده چون تا از اتاقم بیرون
میزدم جلوم سبز میشد ...
اون واقعا اندام قابل تحسینی داشت
جنی: رزی راستی خبر داری آخر هفته یه مهمونی بزرگ دعوتیم...
رزی : مهمونی ؟!!!
جنی : اره یه مهمونی از طرف مافیا های سرشناس که هر چند سال یک بار برگزار میشه
ابروم بالا دادم ،
رزی: نه ، روبرتو بهم نگفته بود ،حالا کجا قراره برگذار شه
جنی: سئول
رزی : سئول ، یعنی باید به خاطر یه مهمونی مسخره پاشیم بریم سئول ؟
جنی: هی هی این مهمونی مسخره نیست، اونجا کلی معامله قراره جوش بخوره
و جز اون قراره کلی حال کنیم من که میخوام کلی اونجا بمونم و خوش بگذرونم ...
با ذوق گفت،
رزی: میمونی دیگه ؟ نه ؟
رزی : فکر کردی میزارم بدون من خوش بگذرونی ؟!
جنی: حدس میزدم اینو بگی ...
رزی: حالا راستشو بگو واسه اون مهمونیه که همش داری خودتو تو آینه دید میزنی ؟
جنی : اره خب احساس میکنم یکم چاق شدم ،
میخوام واسه مهمونی خیلی خوب به نظر برسم شاید
یه شوهر داف گیرم اومد ... حالا به نظرت چاق نشدم ؟
خندیدم
رزی: نه بابا خیلیم رو فرمی
جنی: میدونم
رزی: بچ
ساعتشو يه نگاه کرد و سریع گفت ،
جنی: راستش الان نیومدم که خاطرات کصشعر گذشتتو
تعریف کنی رزی اومدم که باهم بریم خرید برای مهمونی ...
نق زدم
رزی: هییی خیلی عوض ای ...
جنی : میدونم
رزی: ولي مهمونی که آخر هفته س
جنی: ایش چقدر حرف میزنی تو ، من خیلی هیجان دارم
میخوام زود تر یه لباس خوشگل پیدا کنم چرا نمی فهمیی ...
رزی: یااا جندوکی نکنه واقعا قصدت اینه شوهر پیدا کنی اونجا
جنی: خفه شو ، جاش حاضر شو بریم دیگه با عیش و نش سمت کمد رفتم
و یه لباس ساده پوشیدم مو هامو شونه کردم و بافتم ،
همراه با جنی به قصد رفتن به خرید از اتاق بیرون زدم ، که با روبرتو مواجه شدم
حس میکردم همیشه دم در نگهبانی میده چون تا از اتاقم بیرون
میزدم جلوم سبز میشد ...
۲.۶k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.